بر بستر تردید، فروماندهترینم
دیری است که من سنگترین سنگِ زمینم
چون خاطرۀ مبهم یک کوچۀ بنبست
صد بار اگر تازهشوم، باز همینم
رفتند پرستونفسان صد افق و باز
من در خم و پیچ سفر نافه و چینم
یک عمر شفق گفتم و یک عمر شقایق
معلوم شد آخر، نه چنانم، نه چنینم
نی ذوق سفر مانده و نی فرصت برگشت
نومیدی محضم، نفس بازپسینم
فروردین ۱۳۶۹