مشکل شعر امروز چیست؟ و قبل از آن، آیا شعر امروز مشکل دارد یا نه؟ ما این پاسخ را یافته شده تلقی می‏‌کنیم و می‏‌گوییم بله، شعر امروز مشکل دارد، یعنی شاعران امروز مشکل دارند که باعث می‏‌شود ما شعر خوب کم داشته باشیم. دلیلش هم شعرهایی است که در مجموعه شعرها می‏‌بینیم و از رسانه‏‌ها دریافت می‏‌کنیم. حتی بزرگان شعر امروز هم وقتی پای انتخاب در میان آید، قدما را انتخاب می‏‌کنند. هنوز مولانا، حافظ، بیدل و دیگر اعاظم جزو بزرگترین‏‌های شعر ما شمرده می‏‌شوند و کسی نتوانسته از این سدها بگذرد.

بنابراین اصل قضیه را باید بپذیریم و در آن جای بحثی نیست. آنچه جای بحث دارد، علّت یا علل این رکود است که هر کس آن را در جایی می‏‌بیند. بعضی می‏‌گویند ما نقد اصولی و جدی نداریم؛ بعضی «غم نان» را مطرح می‏‌کنند؛ بعضی دست‏‌اندرکاران مسایل فرهنگی را مقصر می‏‌دانند و بعضی، از شیوه کار مطبوعات گله دارند. اگر این نظرها را بپذیریم باید عقیده داشته باشیم که اگر نقد خوبی در کار باشد و در جوّ سالمی ارائه شود و شاعران هم دغدغه معیشت نداشته باشند، اوضاع بر وفق مراد خواهد بود. ولی به‏‌راستی چنین خواهدبود؟

و حالا سؤال دیگری را طرح می‏‌کنیم: چرا ما در دانش‏‌های تجربی و حتّی بعضی هنرها مثل خوشنویسی، از قدما جلوتریم و در شعر، عقب‏‌تر؟ چه تفاوت اساسی‏‌ای بین این‏‌ها وجود دارد؟

شاید بتوان تفاوت را در این دانست که در دانش‏‌های تجربی، انسان مستقیماً متکی به تجارب دیگران است و در واقع راه را از آن جا ادامه می‏‌دهد که دیگران توقف کرده‏‌اند. امّا شعر چیزی دیگری است و بیشتر با ابتکار و نوآوری سر و کار دارد تا احاطه بر نظریات دیگران. به عبارت دیگر، شاعر نیازمند سرمایه‏‌گذاری فکری بسیاری است که هر شاعر باید مستقلاً انجام دهد و نمی‏‌تواند تا آن حد متکی به گذشته باشد.

به نظر می‏‌رسد مشکل اصلی شاعران امروز، ناتوانی آنان در این سرمایه‏‌گذاری فکری است به خاطر مشغولیت‏‌های ذهنی فراوانی که دارند.

اگر محفوظات ذهن شاعران را مهمترین سرمایه شاعری آنان تلقی کنیم، ناچار به یک تقسیم‏‌بندی بین محفوظات مفید و غیرمفید هستیم. دانسته‏‌های یک شاعر از ادب قدیم، زبان و فرهنگ کشورش، تفکر و جهان‏‌بینی حاکم بر جامعه، معیارهای نقد شعر، تاریخ، فلسفه، عرفان و خلاصه هرچه به درد کار شاعری می‏‌خورد، دانسته‏‌هایی است مفید امّا ذهن انسان امروز بسی چیزهای دیگر هم در خود دارد که کمترین کمکی به شاعری‏‌اش نمی‏‌کنند، از شماره تلفن اقوام و آشنایان گرفته تا قیمت اجناس و اسم خیابان‏‌ها و همین‏‌طور بگیرید تا برسید به پایتخت‏‌های کشورهای بزرگ دنیا و اسم هنرپیشه‏‌های معروف سینما. این‏‌ها شاید برای گذراندن زندگی لازم باشند، ولی برای آمادگی ذهنی شاعر در قبال هنر، سخت زیان‏‌آورند و در عین حال، بخش عمده‏‌ای از حافظه شاعر را هم اشغال می‏‌کنند. انسانِ دیروز قطعاً این قدر اطلاعات لازم نداشت. امروز ما از این ناگزیریم چون با اشیا و پدیده‏‌های گوناگون و رنگارنگی مواجهیم و ناچاریم برای حفظ خصوصیات هر یک از آن‏‌ها، جایی در حافظه‏‌مان خالی کنیم. ظرفیت مغز ما هم که ثابت است، پس محفوظات غیرمفید، جای دانسته‏‌های لازم و به دردبخور را می‏‌گیرند. این یک مشکل عمده است که باعث می‏‌شود شاعر بخش عمده‏‌ای از توانی را که باید خرج کسب آگاهی‏‌های لازم بکند، در جای دیگر مشغول دارد.

و مشکل دیگر، رسانه‏‌هایند که به طور مداوم این ذهن آشفته را بمباران می‏‌کنند. تنوّع پدیده‏‌های عالم باعث می‏‌شوند انسان از بیشترِ آن‏‌ها غافل بماند و پدیدآورندگان، برای عرضه هرچه بیشتر فرآورده خویش ـ خواه فرهنگی باشد و خواه اقتصادی و سیاسی ـ سعی کنند از رسانه‏‌ها کمک بگیرند. چون همگی محدودیت ذهن انسان را می‏‌دانند، بنابراین تلاش می‏‌کنند حتی‏‌الامکان سهم بیشتری را از آن خود کنند. تبلیغات محصولات صنعتی بازرگانی، تبلیغات نمایشگاه‏‌ها، تبلیغات قبولی‏‌های مدارس و… همه تلاش‏‌هایی‏‌اند برای اشغال بخشی از این حافظه حتی اگر برای چند ثانیه باشد. نتیجه‏‌اش می‏‌شود شوک‏‌های پی‏‌درپی اطلاعاتی به انسان، که اولین حاصل آن، فرسودگی روان اوست. می‏‌گویند هر تابلو بزرگ تبلیغاتی در شهر تهران ـ که اخیراً نمونه‏‌هایش به دیگر شهرها هم راه پیدا کرده ـ هر روز چند میلیون بار دیده می‏‌شود و این نکته را بزرگترین حسن این سیستم اطلاع‏‌رسانی می‏‌دانند، امّا در کنار این نباید فراموش کرد که این تابلو در واقع روزی چند میلیون شوک کوتاه امّا مؤثر بر اذهان جامعه وارد می‏‌کند.

به این ترتیب، اندک توانی هم که برای تفکر باقی مانده، صرف رنگارنگی دنیای پیرامون می‏‌شود.

در چنین جهانی، انسان‏‌ها عادت می‏‌کنند کم‏‌کم بنای فکرشان را نه بر تجربه و تحلیل، بلکه اخذ پی‏‌درپی پیام‏‌های بیرونی قرار دهند، چون عملاً فرصت و فراغت تجزیه و تحلیل این یافته‏‌ها نیست. آگاهی‏‌های آن‏‌ها دیگر محصول کارخانه فکر خود نیست، بلکه به صورت آماده‏‌شده از بیرون دریافت می‏‌شود. کار انسان در این حالت، شبیه آشپزی خواهد بود که از فرط گرفتاری، غذای آماده شده از بازار بخرد و به خورد دیگران بدهد، ولو این غذا موافق میلش نباشد.

خلاصه این که انسان امروز در محاصره رسانه‏‌هایی است که قبل از همه، کارخانه فکر خود او را بمباران کرده‏‌اند[۱] و از این تلخ‏‌تر این که او دیگر واقعیت‏‌ها را غالباً نه آن طور که هست، بلکه آن طور که رسانه‏‌ها می‏‌نمایانند درک می‏‌کند و چون خود مجال تجزیه و تحلیل ندارد. یک بازتاب دهنده صرف خواهد بود نه یک پالایش‏‌دهنده یا کیمیاگر.

گفتیم که انسان از رسانه‏‌ها واقعیت را الزاماً آن طور که هست درک نمی‏‌کند. در همین مورد مثالی به خاطر آمد که بد نیست بازگو شود: روزی با یکی از دوستان شاعر ساکن تهران، گردشی داشتیم در یکی از نقاط تفریحی اطراف مشهد. آن دوست دختر پنج شش ساله‏‌ای داشت. این کودک که تاکنون طبیعت زنده را کمتر دیده بود، در حین گردش، سوراخ‏‌هایی در روی زمین دید و با لحنی نسبتاً عادی گفت «نکند این‏‌ها لانه مار باشد.» من برای این که نترسد، گفتم «نه، این‏‌ها سوراخ موش است»، که دیدم یکباره جیغ کشید: «وای! من از موش می‏‌ترسم.» ببینید، بچه‏‌ای که مار را حس نکرده، حتّی به اندازه یک موش هم از آن نمی‏‌ترسد. حالا اگر این آدم بخواهد شاعر شود و در شعرش مار را وصف کند توصیفش چقدر مطابق با واقعیت است؟

امّا اگر مشکل همین باشد، برای خلاصی از آن چه می‏‌توان کرد؟ می‏‌توانیم از تمدن فرار کنیم؟ می‏‌توانیم درِ مراکز رسانه‏‌ای را ببندیم؟ می‏‌توانیم همه شاعران را در جنگلی دور از دسترس یا روستایی آن سوی آبادی‏‌ها گردآوریم تا آن جا شعر بگویند؟ یا همه باید در گوشه عزلت بنشینند؟ در این صورت چطور با جامعه و مسایل آن تماس داشته باشند؟

فعلاً هیچ نمی‏‌توان گفت، باید اول ببینیم واقعاً درد اصلی همین است یا نه؟ ما این‏‌جا در حد یک نظریه این را مطرح کرده‏‌ایم تا در صورت تأیید آن، بتوان دنبال راه چاره‏‌اش‏‌بود. ولی به‏‌راستی آیا راهی وجود دارد؟

[۱] ـ البته آنانى که در دام زندگى شهرى گرفتار نیامده‏‌اند، از این قاعده مستثنایند.

*. منتشرشده در روزنامهٔ قدس، شنبه ۳ دی ۱۳۷۳ ، صفحه «ادبیات امروز»