نقدى بر «وقتى کبوتر نیست!» نخستین مجموعه شعر محمد شریف سعیدى

این مطلب چهارشنبه ۱۲ دى ۱۳۷۵ در صفحۀ هنر و ادبیات روزنامۀ جمهورى اسلامى منتشر شده است. اکنون و بعد از ۲۵ سال این شاعر کتاب‌های بسیاری منتشر کرده و گام‌هایی بلند پیموده است. به این جهت این مطلب را یک نقد به‌روز و جامع دربارهٔ شعر محمدشریف سعیدی نمی‌توان دانست. این مطلب اکنون بیشتر جنبهٔ تاریخی دارد. گفتنی است که چند سال بعد، کتاب «وقتی کبوتر نیست» با عنوان «قفل‌های بزرگ» به وسیلهٔ انتشارات عرفان تجدید چاپ شد.

پس از شکسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدن طلسم سکون و رکود شعر مقاومت افغانستان که حدود ده سال پس از آغاز انقلاب اسلامى این کشور اتفاق افتاد، گویى روحى تازه به این کالبدِ در خود خزیده دمیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. تا پیش از این اتفاق، شعر مقاومت افغانستان در عرصۀ مهاجرت، خالى از افت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وخیز و تحرک بایسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى بود و تقریباً همه قلمزنان، با سبک و درونمایۀ شعرىِ یکسان و یکرنگى، آثارى مشابه ـ و البته نه چندان درخور شرایط و نیازهاى روز ـ مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفریدند، مگر بعضى کسان که از پشتوانۀ علمى و ادبى قابل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توجهى برخوردار بودند و شعرهاى ارزشمندى در حال و هواى خودشان پدید مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند، همچون سعادتملوک تابش و یکى دو تن دیگر که تنها شاعران مطرح مهاجر در جامعۀ ادبى ایران در آن سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند.

با حرکت یک موج تازه و پدید آمدن نسلى جوان و نوخاسته، کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از تنوع، نوجویى و توجه به دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوردهاى شعر معاصر به چشم آمد که در آغاز در شعر شاعر برجستۀ مهاجر سید فضل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله قدسى نمود داشت و پس از آن، دیگرانى را نیز به دنبال کشید.

این نسلِ نوخاسته و گروهى از پیشکسوت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى که از بند رسم و عادت رهیده بودند، تلاشى جدى در تثبیت یک هویت شعرى براى مهاجرین افغانستان به کار بستند. تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى شعرى این گروه، در آغاز در قالب مجموعه شعرهاى گروهى به جامعه عرضه شد و سپس کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم پاى مجموعه شعرهاى انفرادى هم به میان آمد که «وقتى کبوتر نیست!» مجموعه شعر ارزشمند محمدشریف سعیدى یکى از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاست، و البته تازه ترینشان.

با این مقدمه، مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهیم از این حقیقت سخن بگوییم که «وقتى کبوتر نیست!» نه فقط نمایۀ کار یک شاعر بلکه دریچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى براى راه یافتن به هویت شعرى یک نسل شاعر مهاجر است. در واقع، این کتاب سندى معتبر از تاریخ ادبیات معاصر افغانستان است و هر آن کس که بخواهد در آینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى نزدیک یا دور، تحقیقى در شعر مقاومت افغانستان داشته باشد، نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند نسبت به آن بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اعتنا بماند. عنایت به این نکته، ضمن این که اهمیت و ارزش کتاب را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رساند، کار شاعر این مجموعه و دیگر شاعران جوان ما را سخت و حسّاس مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، چون این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا نه پاى یک فرد، بلکه یک ملّت در میان است؛ همچنان که رفتار سیاسى و اجتماعى همۀ نخبگان افغانستانى، قضاوت دربارۀ یک ملت را در پى دارد.

«وقتى کبوتر نیست!» مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى است از ۳۴ غزل و یازده نوسروده که در اواخر سال ۱۳۷۴ با تیراژ ۳۰۰۰ نسخه و در ۱۱۲ صفحه منتشر شده است. طرح جلد کتاب، کار «باسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الرسام» و ناشر آن مؤسسۀ فرهنگى آفرینه است.

با سیرى در شعرهاى این کتاب، سعیدى را شاعرى کوشا، خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌استعداد و نوجو مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابیم که ضرورت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى زمان را خوب مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسد و مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند که در این روزگار چگونه سخن مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باید گفت. بیشتر این شعرها، نمودارى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند از آلام و آمال ملّت افغانستان، و اگر دقیق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر بگوییم، اقوام ستمکشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى که سعیدى خود را زبان دردهایشان مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. سعیدى این شاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کلید موفقیت را در دست دارد و نیک مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند که شاعر بدون دردمندى و احساسِ مسؤولیت انسانى، موجودى طفیلى خواهد بود بر پیکر اجتماع و باید همراه با مطربان و مسخرگان و دیگر کسانى از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست، در دجله غرقشان کرد، آن چنان که هلاکوخان مغول در واقعه فتح بغداد این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه کرد. چنین است که شاعر ما در بیشتر شعرها (و البته بیشتر شعرها نه همه!) عنایتى به محتوا و درونمایۀ شعرش دارد. جالب این است که گرایش محتوایى شعر او به صورت یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعدى و یکنواخت جلوه ندارد. شاعر به شکلى ستودنى تلاش کرده تا از یکنواختى و رکود در مضامین شعرهایش رهایى یابد. حدیث نفس، انتقاد سیاسى و اجتماعى، حدیث غربت و آوارگى، مرثیه و یاد بزرگان، مناسبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى مذهبى، تغزّل و زیرمجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى این مضامین، در این کتاب ۱۱۲ صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى حتّى یک لحظه نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند که خواننده احساس یکنواختى کند. سعیدى این امتیاز ویژه را دارد و باید حفظش کند.

گفتیم که شاعرِ این مجموعه ضرورت زمان را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند و دریافته است که شعر امروز چه حال و هوایى را طلب مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. امّا همین پیروى از جریان شعر امروز، به شعر او زیان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى هم وارد کرده و او را گرفتار بعضى آفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى ساخته که در شعر شاعران جوان این سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دیده مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در بعضى از شعرهاى سعیدى، نوعى تکنیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدگى و اشتغال به لفظ، یا درست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر بگوییم، هنرنمایى و نشان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادن زور بازوى شاعرانه دیده مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. وقتى آن شعرها را با کارهاى انبوه غزلسرایان جوان این روزگار ـ که غالباً سطحى و بدون حسّ و حال هستند ـ مقایسه مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم، احساس برترى خاصى نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. شعر سعیدى در این موارد، سخت «طبق معمول» و «دم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست» مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و موقعیت بلند شاعر را تا حد «آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى معمولى» پایین مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد:

دیشب که بود بارش گیسو در آینه

مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شُست چشم روشن من، رو در آینه

مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم به منطق عشقت رسم، ولى

دیدم شکست شکل ارسطو در آینه

دیشب تو مثل سایه گذشتى و ناگهان

افتاد ابرهاى تکاپو در آینه

(صفحۀ ۷۷)

این شعر، تغزّلى است همانند هزاران تغزّل دیگر از این گونه که در این سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سروده شده و از یادها رفته است. سعیدى اگر سعیدى شده است، با امثال این غزل نشده است، بلکه شعرهایى پرمایه، متمایز، دردمندانه و عاطفى همچون «دلیل پنجره بستن چیست!» «آشنایان خونگرم»، «در برف»، «مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دود اسبى با یال پریشان در باد»، «در شب و اشک و شیون» و «باران» است که او را از قافلۀ سردرگُم غزلواره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سُرایان بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وریشۀ این سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها جدا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. شاعر نباید تابع پسند محافل و رسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و شاعر نمایان روزگار باشد که به قول بیدل، «آنچه تحسین دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى زین قوم، دشنام است و بس.»

غزل «در آتش» نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى است از غلبۀ تکنیک بر محتواى شعر. این غزل با این که از ردیف «در آتش» و واژگانى عاطفى برخوردار است، عملاً خشک و غیرعاطفى از کار درآمده. شاعر در مصراعى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «شبى که پیرهن شعله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود بر تن شهر» ولى همین تشبیه زیباى شعله به پیراهن، او را از این نکتۀ ظریف غافل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دارد که با این بیان، از شدت عاطفه کاسته شده است، چون به هر حال، شهر داراى پیراهنى تصور شده. چنین جمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى باید اسناد نفى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت، یعنى از این گونه مثلاً که: «شهر جز شعله، پیراهنى بر تن نداشت» تا همین فعل «نداشتن»، تداعى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گر یک اندوه باشد. فرق است بین این که بگوییم: «من یک برادر دارم» و این که بگوییم «من جز یک برادر، کسى را ندارم». به نظر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که شاعر مصراع مورد بحث را نه از روى عواطف، بلکه بر مبناى هنرمندى گفته و اگر واقعاً اندوهى راستین درکار بود، این مصراع به گونۀ دیگرى از کار درمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد.

افزون به عاطفه، به نظر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید که شاعر ما باید در پى «طرح»هاى جدیدى براى غزل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش باشد. او هر جا که طرح یا پیرنگ تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى براى شعرى ریخته، موفق بوده، مثلاٌ در شعرهاى «آشنایان خونگرم»، «درشب و اشک و شیون» و «خط عمودى دیروز» و هر جا استخوانبندى شعر را مطابق شکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى تقلیدى موجود اختیار کرده، سخت ضعیف ظاهر شده است. مرثیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى شاعر ما غالباً چنین هستند و به همین علت، فاقد تمایز و تأثیر لازم. این که ردیفى مثل «رفت»، «بود»، «رفتى»، «سوخت» و … انتخاب کنى و به تناسب قافیه و ردیف، طبق یک قالب تکرارى ساده و دم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست، مضمون بسازى، کارى است که از هر شاعر کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى هم بر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. البته این مرثیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى سعیدى هم خردک شررى از توانایى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى بیانى او را دارند، امّا انتظارى که ما از این شاعر داریم، بیش از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاست ک این طور طبق معمول بگوید:

محکومِ سختْ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودن خود ماندیم، مانند سنگ در دل کوهستان

تو از فراخناى زمین امّا مانند انعکاس صدا رفتى

آیینۀ ترانه و طوفان بود، رنگین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از گلوى شهیدان بود

روح تو غرقِ شبنم و باران بود، اى آن که تشنه پیش خدا رفتى

صفحۀ ۵۲

در بیت دوم اتفاقاً یک ردیف اصلى کلیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى «رفتى» کم بوده که ردیف کلیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى دیگر یعنى «بود» هم به صورت فرعى به آن اضافه شده، به مصداق نور على نور!

حال همان غزل را مقایسه کنید با مرثیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى که همین شاعر براى شهید میثم غزنوى گفته و آن جا انصافاً خوب ظاهر شده که علتش هم روشن است؛ با پرهیز از شکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى تکرارى و ایجاد طرحى نو:

پرنده بال فروبست ناگهان در برف

در انتهاى خودش کرد آشیان در برف

تمام سال در آن بیکرانه پَر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریخت

همان پرنده که دیروز داد جان در برف

چه روزگار غریبى است، از کبوترها

نمانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جز جاى پا نشان در برف

ندید هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کسى در هجوم بهمن و باد

عقاب کوهى، جان مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سان در برف

خبر به رنگ تبر ناگهان رسید و شکست

درختِ روحِ مرا با پرندگان در برف

صفحۀ ۴۳

کاهلى شاعرانه سعیدى، علاوه بر انتخاب طرح و ساختار کلى شعر، در جزئیات یا محور افقى هم مختصر نمودى دارد. تقابل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تناسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بسیار تکرارى و دم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست، محدودیت دایرۀ واژگان فعال، بعضى ضعف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى زبانى و از همه بدتر، چند مورد غلط وزنى، نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از این کاهلى ـ یا بهتر بگوییم کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وسواسى ـ اند. در غزل «چشم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى زنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زده» مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهیم:

چشمان تو دو روزن بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چارچوب خشک

دو لانۀ تُهى ز پرنده، دو جوب خشک

صفحۀ ۶۷

پیش از همه، باید گفت که نوشتن تُهى (با ضم اول) صحیح نیست و از غلط‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى رایج در زبان این مرزوبوم است که باید اصلاح شود. این واژه در افغانستان به صورت تَهى (با فتح اول) به کار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود و بنا بر دلایل و شواهدى که این نوشته، جاى ارائه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان نیست، همان درست است و نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم سعیدى چه اصرارى بر آن شیوۀ تلفّظ نادرست داشته که آن را اعراب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارى هم کرده است. بارى، از این که بگذریم، سخن اصلى بر سر کلمۀ «جوب» است که دیگر از غلط‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى مشخص و بارز است. در جاى دیگر هم (صفحۀ ۶۲) شاعر ترکیب «خدایان نوزاد انبوه» را ساخته که رسا نیست، به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌علّت اضافه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدن صفت «انبوه» به «نوزاد» و ایهامى که کلمۀ دوم دارد، یعنى معلوم نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که خدایان نوزاد، خدایانى اند که نو زاده شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، یا خدایانى که مورد پرستش نوزادان هستند. در موارد زیادى هم شاعر وسواس کافى را در انتخاب کلمه نداشته که مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذریم و فقط به دو مورد اشکال آشکار در وزن شعر اشاره مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم. یکى در صفحۀ ۱۲ کتاب است که شاعر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید:

ببین این داس سرخ زهرآلود

مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مکد خون هر گیاه مرا

و دیگر کوتاه و بلندى مصراع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى غزل «تلاقى گنگ» (صفحۀ ۴۷ کتاب) است که البته از یک شاعر تازه کار عجیب نیست، ولى از محمدشریف سعیدى؟ چه عرض کنیم. بارى کوتاهى وزن را در مصراع سوم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوبى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود حس کرد.

از این کرانۀ تردید و اضطراب همیشه

مرا ببر به افق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى التهاب همیشه

نگاه کن که چه سنگین نشسته چون بغضى

میان پنجرۀ چشم من سحاب همیشه

«تنفس تازه» عنوان بخش دوم این کتاب است که نوسروده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در بر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا بگویم که این عنوان را سخت نامناسب مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینم، چون اگر ملاک تازگى را زمان سرایش شعرها بدانیم که با تاریخ پاى شعرها مطابقت ندارد و اگر معیار، تازگى بیان و محتوا باشد، شاعر چنین وانمود کرده که غزل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها «کهنه»اند، در حالى که چنین نیست و شاعر در هر دو شکل کلاسیک و سپید تواناست، و حتّى بیشتر در اولى. امّا دربارۀ خود شعرها باید گفت در بیشترشان گرایشى نوگرایانه و روشنفکر مآبانه حس مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که البته کمرنگ ولى خزنده و در نهایت خطرناک است. آفتى که در بحث غزل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها عنوان کردیم، یعنى تکنیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدگى و پیروى از مُدهاى نه چندان پسندیدۀ امروز، در نوسروده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بیشتر به چشم مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان منکر قوّت و درخشندگى خاص بعضى از این شعرها ـ به ویژه سه قطعۀ «قفل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى بزرگ»، «خطّ عمودى دیروز» و «دریچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى لبریز از پاییز» ـ شد و نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهیم شاعر را به ترک این عرصه ترغیب کنیم. فقط این یادآورى را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان داشت که لغزش در این وادى، بسى مخفى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و زیانبارتر است.

شعرهاى سپید هم از کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دقتى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى خاص سعیدى خالى نیستند. یک نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شکل نامناسب سطربندى این چند مصراع است. ببینید:

ایستاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى و

                    مورچگان موذى

زخم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى عمیقت را

لبریز شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند

                   فریادهایت

چنان سنگپاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى

برپیشانى بن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى سکوت

                                مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد

صفحۀ ۸۵ و ۸۶

ملاحظه کنید که «فریادهایت» از آغاز سطر به وسط آن رفته و خواننده را به این گمان مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد که ادامۀ سطر بالایى است. درست است که شعر سپید وزن ندارد تا مطابق آن مصراع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندى شود، ولى حداقل باید تلاش کرد که جملات از هم تفکیک شوند.

بدون ذکر این دونکته، نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان بحث را به پایان برد:

«وقتى کبوتر نیست!» بر خلاف بیشتر مجموعه شعرهاى امروز، آن قدر شعر زیبا، پر طراوت، تأثّر برانگیز و تاثیرگذار دارد که نسل جوان شعر افغانستان به وجود شاعر آن افتخار کند و البته متأسفانه همین کتاب، آن قدر غلط چاپى و جاافتادگى و بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلیقگى در حروفچینى و صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرایى دارد که اعتبار ناشرش را پیش خوانندۀ دقیق به زمین بزند. گویا ناشر خواسته با طرح جلد باسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الرسام و چاپ برگۀ کتابشناسى در صفحۀ شناسنامه و چاپ اسم کتاب با حروف لاتین در پشت جلد، سطح کارش را بالا نشان دهد، بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فاصله نوشتن کلمات انگلیسى و اصلاح جاافتادگى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و علایم سجاوندى با قلم و بعضى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلیقگى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرایى، همۀ این رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به پنبۀ تبدیل نموده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. البته البته اگر از حق نگذریم، گویا شخص شاعر هم در ایجاد این همه آشفتگى و جاافتادگى، بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقصیر نبوده است.