شعر این آهنگ از بیدل است. بیدل دو غزل در این طرح دارد، یکی «جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ» و دیگری همین «عنقا سر و برگیم، مپرس از فقرا هیچ.» شعرهای آهنگ حاضر، از این دو غزل گلچین شده است. گفتنی است که استاد سرآهنگ در آهنگی دیگر، شعر «جان هیچ و جسد هیچ…» را هم خوانده است، باز هم با گلچینی از دو غزل.
عنقا سر و برگیم، مپرس از فقرا هیچ
عالَم همه افسانۀ ما دارد و ما هیچ
آن را که جای نیست، جهان جمله جای اوست(۱)
درویش، هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدا،
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست (سعدی)
نی جنون رسا، نه عقل درست
سخت ناقابلم، چه میپرسی؟
اعتبارات جهان پوچ است، من هم بعد از این (۱)
جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم (بیدل)
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟ (حافظ)
شهی که تاج مرصّع صباح بر سر داشت
نماز شام او را خشت زیر سر دیدم (۲)
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت، ندمید از تو حیا هیچ
مطلبی گر بود از هستی، همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
نی به هستی محو شد شور دویی، نی در عدم
هر کجا رفتیم، بیدل، خانه در بازار بود (بیدل)
ما را چه مجال است به آن جلوه رسیدن؟
او هستی و ما نیستی، او جمله و ما هیچ
بیدل، به سجود بندگی توأم باش
تا بار نفس به دوش داری، خم باش
این کارگه عجز که در طینت توست(۱)
الله نمیتوان شدن، آدم باش (بیدل)
بیدل، اگر این است سر و برگ کمالت
تحصیل معانی غلط و فهم رسا هیچ
در حریم خاک ما را موی پیری رهبر است
جامۀ احرام مرگ شعلهها خاکستر است
عاقبت شام جوانی صبح پیری میشود
ابتدای هر چه دود است انتها خاکستر است (بیدل، قصیدۀ سواد اعظم)