مطالب گوناگون

تاریخ تو ای خاک…

روایتی از تاریخ افغانستان. منتشرشده در مجلهٔ «سه نقطه»، شمارهٔ ۴۷، ویژهٔ افغانستان، آذر ۱۴۰۲

 

تاریخ تو ای خاک، همین است که بوده است

تقویم تو هرچند جلو رفت و عقب شد

شروع «افغانستان» کجاست؟

یک سؤال اساسی و جانکاه این است: «افغانستان از کی افغانستان شد؟» یا در واقع این کشور از کی یک کشور شد با مرزهای سیاسی مشخص؟ عقاید مختلف است به تعداد  مورخان. گروهی، و عمدتاً‌ در افغانستان، بر این باورند که افغانستان از سپیده‌دم تاریخ وجود داشته است. فقط نامش در هر زمان فرق می‌کرده. مثلاً‌ یک وقتی آریانا نامیده می‌شد، یک وقتی خراسان، یک وقتی هم افغانستان نام گرفت. میر غلام‌محمد غبار در کتاب «افغانستان در مسیر تاریخ» که یکی از کتاب‌های مهم تاریخ افغانستان است، چنین نظریه‌ای دارد. ولی خوب  این قضیه مثل این است که کسی مدعی شود که کشور امریکا از سپیده‌دم تاریخ وجود داشته ولی یک زمانی مثلاً اسم سرخپوستی داشته و مرزهایش از بالای کانادا تا پایین مکزیک بوده است. بله همه سرزمین‌ها وجود داشته‌اند و مردمی داشته‌اند. ولی از کی این کشور، «این کشور» شد؟

و باز در ایران، قرائت مرسوم این است که افغانستان را کشوری جداشده از ایران قاجاری می‌دانند در سال ۱۲۱۷ ش و در جریان محاصرهٔ هرات به وسیلهٔ محمد شاه قاجار که داستانش در ایران معروف است و پیاده‌کردن نیرو در خارک به وسیلهٔ انگلیس و فلان. این قرائت هم به دلایلی که خواهیم دید «مقرون به صواب» نیست.

خوب پس بیاییم دنبال یک مبدأ دیگر بگردیم. و من این مبدأ را تشکیل حکومت درانی به دست احمدشاه درانی می‌دانم چنان که خواهیم دید. و البته برای این که به آن نقطه برسیم، باید یک بار تاریخ قدیم را روی دور تند بگذاریم.

دور تند تاریخ کهن

افغانستان بخش شرقی فلات ایران است. فلات ایران از سمتی به کوه‌های پامیر ختم می‌شود از سمتی به بین‌النهرین می‌رسد. از شمال به جیحون و سیحون می‌خورد و از جنوب به خلیج فارس و کوه‌های سر به فلک کشیدهٔ بین افغانستان کنونی و پاکستان. در قدیم که چیزی به نام «کشور» به مفهوم کنونی آن نداشتیم. از عصر حضرت آدم و بعد دوره‌های قبل از میلاد مثل هخامنشی به این سو، هر کسی که در هر جایی از این فلات قدرت را به دست می‌گرفت، تا جایی که زورش می‌رسید سرزمین‌هایی را تحت تسلط خودش می‌آورد و خودش را پادشاه این سرزمین‌ها می‌دانست که عمدتاً خود را پادشاه ایران می‌گفتند. چه هخامنشیان، چه سلوکیان، چه ساسانیان، چه سامانیان، چه غزنویان، چه سلجوقیان، چه قبل و بعد از آنان. این حکومت‌ها هم عمدتاً همه ایران و افغانستان کنونی را در تسلط داشتند. این است که می‌گوییم ما یک سرزمین بودیم.

اما مغول آمد و کاسه کوزهٔ همه خاندان‌های سلطنتی بزرگ را به هم ریخت و بعد هم تیمور گورکانی به هم ریخته‌ها را هم جارو کرد. بعد ما حکومت‌های محلی گاه کوچک و گاه بزرگ داشتیم که تا تشکیل حکومت صفوی در ایران و حکومت بابری در هند بر این مناطق تسلط داشتند، از جمله تیموریان هرات که مرکزیت حکومتشان در هرات و ماوراءالنهر بود و بخش‌هایی از ایران کنونی را هم در تصرف داشتند. از اوایل قرن دهم هجری، سه قدرت نسبتاً مهم در این مناطق پدید آمد. یکی حکومت صفوی با مرکزیت اصفهان، یکی حکومت گورکانی یا بابری هند با مرکزیت دهلی و یکی حکومت ازبکان شیبانی با مرکزیت بخارا. و آنچه امروز افغانستان خوانده می‌شود، هر قسمتش در دست یکی از این حکومت‌ها بود و البته این منطقه عملاً صحنهٔ نزاع و تصفیه حساب‌های این سه قدرت بود. می‌شود گفت میدان جنگ. و به همین دلیل هم قندهار و هم هرات بارها دست به دست شد و ویران شد. در همین جا بود که هلالی جغتایی طفلی سر بریده شد. می‌گویند که وقتی صفوی‌ها هرات را می‌گرفتند، می‌گفت شیعه هستم، وقتی شیبانیان می‌گرفتند، می‌گفت سنی هستم. دست آخر جانش را همین جا از دست داد و یادم نیست که شیعه مُرد یا سنی.

اصلاً‌ یک علت این که در افغانستان همیشه جنگ است، این است که این منطقه چهارراه تمدن‌هاست. وقتی تمدن‌ها در حال گفتگو هستند، پیشرفت می‌کند و وقتی در حال نزاع هستند، ویران می‌شود. و بشر هم که همیشه نزاعش بیشتر از گفتگویش بوده است. بگذریم.

نه، نگذریم. شما تصور کنید اسکندر مقدونی می‌خواهد از یونان برود به هند، از افغانستان می‌گذرد. چرا؟ چون راه دیگری نیست. فلات ایران مثل یک کاسه است که فقط چند تا لبه داشته باشد. یکی از لبه‌هایی که می‌شود از این کاسه از آنجا خارج شد، گذرگاه خیبر در شرق افغانستان و مرز با پاکستان است. و اسکندر طبیعتاً باید افغانستان را لگدمال می‌کرد تا به هند برود. باز مغولان همین طور برای رسیدن به این سمت باید افغانستان را لگدمال می‌کردند. باز نادر افشار برای رفتن به هندوستان از طریق همان باریکهٔ خیبر، باید این لگدمال‌کردن را انجام می‌داد. گذشته از این که حاکمان داخل این کشور هم به دلایلی که می‌بینیم همدیگر را لگدمال می‌کردند. تا الان هم همین طور است. شوروی می‌خواست به آب‌های گرم برسد، باید از این‌جا رد می‌شد. امریکا می‌خواست آسیای میانه را کنترل کند ایضاً. انگلیس‌ها و روس‌ها هم که باز در همین کشور داستان‌ها داشتند و خواهیم دید که اصلاً جنگ‌های افغان و انگلیس سر همین جریان شروع شد.

بله می‌گفتیم که آنچه افغانستان خوانده می‌شود، حدود دو قرن میان سه قدرت تقسیم شده بود. این که می‌گوییم اشتباه است اگر بگوییم افغانستان در عصر قاجار از ایران جدا شد همین است. در عصر قاجار و حتی صفوی، خیلی از این جا‌ی‌ها اصلاً در تصرف حکومت ایران نبود. مثلاً کابل در دست بابریان بود. همین الان باغ بابر در آنجا داریم و بناهای بابری و آن‌ها آنجا نایب‌الحکومت داشتند، مثل نواب ظفر خان متخلص به «احسن» که شاعر هم بود و صائب مدتی مهمان او بود.

خوب در این بین تلاش‌هایی هم برای ایجاد حکومت مستقلی در این مناطق صورت گرفت که یکی از این‌ها تلاش هوتکی‌ها بود. گرگین عامل حکومت صفوی در قندهار، به مردم ظلم می‌کرد. مردم قندهار به رهبری میرویس هوتکی که بزرگ قوم بود، گرگین را کشتند و حکومت قندهار را گرفتند. بعد از فوت میرویس هم پسرش محمود حمله کرد به اصفهان. در واقع محمود هم خودش را شاه ایران می‌دانست. همان طور که مثلاً آقا محمد خان قاجار علیه زندیه شورید و حکومت را گرفت. که البته محمود دوام نیاورد و نادر افشار هوتکی‌ها را از قدرت کنار زد و قندهار را هم از آنان گرفت و بعد هم تا هندوستان رفت، چنان که شنیده‌ایم.

پشتون‌ها در قدرت

این را از یاد نبریم که هوتکی‌ها پشتون بودند. پشتون‌ها قومی‌اند از اقوام آریایی که پشتو حرف می‌زنند و مسکن اصلی‌شان در کوه‌های سلیمان در مرز افغانستان و پاکستان بوده است. اینان به مرور زمان به سرزمین‌های شمالی کوه‌های سلیمان یعنی افغانستان کنونی سرازیر شدند و همین طور در طول سیصد سال گذشته، در حال گسترش سرزمینی بوده‌اند و طبیعتاً تلاش برای ایجاد حکومت. اول حکومت هوتکی را تشکیل دادند که البته به دست نادر افشار سقوط کرد و بعد حکومت درانی تشکیل شد بعد از نادر.

داستان این است که یک فوج از پشتون‌ها به فرماندهی احمد خان درانی، جزو لشکریان نادر افشار بودند. وقتی نادر در قوچان کنونی به دست گروهی از درباریان خودش کشته شد، این احمد خان صاف رفت به سمت قندهار و اعلام پادشاهی کرد و شد احمد شاه دُرانی.

احمد شاه بعد از اعلام پادشاهی، در پی کشورگشایی برآمد، آن هم چه کشورگشایی‌ای، از خراسان کنونی تا ماوراءالنهر و همه افغانستان فعلی و همه پاکستان و کشمیر و بخشی از هندوستان، شد ضمیمهٔ حکومت درانی. یک امپراتوری عظیم که آن سرش ناپیدا بود. احمد شاه حتی یک دو بار سبزوار و نیشابور را گرفت و مشهد را محاصره کرد. از آن طرف هم هفت بار به هندوستان لشکر کشید و دهلی را فتح کرد. در واقع می‌شود گفت که او مؤسس کشوری است که اکنون افغانستان خوانده می‌شود هرچند در زمان خود او هنوز این اسم به کار نمی‌رفت و این منطقه خراسان نامیده می‌شد. به هر حال در افغانستان، قوم پشتون او را «احمد شاه بابا» می‌دانند و یک جورهایی عظمتی «کوروش گونه» برایش قائل‌اند. البته که در جنگ و سیاست آدم نابغه و بااراده‌ای بود.

شاعر خوش‌گذران کثیرالاولاد

جالب است. معمولاً آدم‌های اول سلسله‌های حکومتی معمولاً‌ جنگجویند و دلیر و فاتح و نسل‌های بعد معمولاً‌دانشمند و شاعر و ادیب و البته گاهی خوش‌گذران و تجمل‌طلب. خوب هم ثروت بسیاری به دستشان رسیده و از بدو تولد شاهزاده بوده‌اند و مدرسهٔ غیرانتفاعی رفته‌اند و در جوانی لامبورگینی سوار شده‌اند و حتی از کودکی به حکومت‌های محلی رسیده‌اند، چنان که تیمور هم در کودکی حاکم لاهور بود. حاکم لاهور پاکستان؟ بله عرض کردم که این‌ها همه پاکستان و کشمیر و بخشی از هندوستان را در تصرف داشتند. از او دیوان شعری به فارسی مانده است که به شعر علی‌رضا قزوه نمی‌رسد ولی خوب است.

و البته از تبعات این خوشگذرانی این نسل دومی‌ها، «کثیرالاولاد» بودن است. وقتی چهل تا زن داشته باشی، که تیمور داشت، لاجرم یک عالم هم شاهزاده داری که بعد از تو، بر سر حکومت کردند خون به پا می‌کنند. و خون به پا کردند فرزندان تیمور مثل زمان شاه و شاه شجاع و شاه محمود و فیروزالدین و برادران دیگرشان.

باز برویم روی دور تند چون اینجا دیگر چیزی نیست جز جنگ و برادرکشی. زمان شاه برادران دیگر را کنار می‌زند و حکومت را می‌گیرد. آنان هم با هم متحد می‌شوند و او را شکست می‌دهند و کور می‌کنند و تازه «الماس» را هم می‌گیرند. کدام الماس؟ «کوه نور». این از کجا به دست زمان‌شاه رسیده بود؟ الماس کوه نور را نادر شاه از هند آورده بود و همیشه همراهش بود. وقتی کشته شد، بعضی می‌گویند همسر نادر آن را به احمد شاه درانی هدیه داد چون از جان خانواده‌اش محافظت کرده بود در برابر قاتلان. بعضی هم می‌گویند احمد شاه به زور گرفت. شاید هم به زور هدیه گرفت. این‌طوری الماس دست خاندان درانی افتاد.

خلاصه محمود به حکومت می‌رسد. بعد شاه شجاع که در افغانستان نماد خیانت و حیله‌گری است و از بخت بد شاعر هم بود.

خوب کمی هم از دانش و ادب و فرهنگ و آبادانی در این دوره بگوییم. نه اصلاً‌ بی‌خیال. این برادران اصلاً به این چیزها نمی‌رسند. آن امپراتوری که احمد شاه ایجاد کرد و تیمور شاه هم حفظ کرد چه؟ هیچی لقمه لقمه از آن را همین‌ها در دهان حکومت‌های همسایه انداختند تا از آن‌ها در برابر همدیگر حمایتشان کنند. محمود کلاً با ایران جور بود و معمولاً هم در هرات حکومت داشت. اینجا امتیاز می‌داد به حکومت قاجاری که از او در برابر شاه شجاع حمایت کند. شاه شجاع باز امتیاز می‌داد به انگلیس‌های هندوستان و سیک‌ها که به او پول و سلاح بدهند برای گرفتن کابل. الماس کوه نور را به همین صورت از چنگ او درآوردند و برایش پول و تفنگ دادند. لاهور را هم از او گرفتند. در نهایت هم البته دو بار در کابل حکومت کرد که بار دومش برایش تلخ تمام شد و به آن می‌رسیم.

خوب وقتی شاهان فاسد و بی‌اراده مرتب با هم می‌جنگند، در کنار این‌ها خاندان‌های قدرتمندی رشد می‌کنند که کم کم خودشان «پادشاه‌گردانی» و «تاج‌بخشی» می‌کنند. وزیر فتح خان بارکزایی وزیر محمود درانی یکی از این آدم‌ها بود که بیست برادر هم داشت و خیلی هم باجربزه و دلیر بود. چند بار حملات شاه قاجار به هرات را دفع کرده بود. این آدم کم کم برای خود حکومت محمود شاخ شد، به حدی که محمود از هراس، او را کور کرد و سپس کشت و به این ترتیب، خانمان خودش را هم برباد داد. تو کسی را می‌کشی که بیست برادر دارد و مملکت در دست این‌ها می‌چرخد؟ برادران وزیر شورش کردند و حالا کی آن‌ها را آرام کند؟ در نهایت هم این برادران، حکومت درانی را برچیدند و خودشان قدرت را گرفتند. طبیعتاً با مقداری جنگ.

بارکزاییان

ولی برادران وزیر، بیست برادرند و هر کدام حاکم یک جایی. یکی حاکم کشمیر، یکی حاکم کابل، یکی حاکم قندهار، یکی هرات. در نتیجه یک دوره جنگ باز بین این‌ها. سرانجام امیر دوست‌محمد خان به حکومت می‌رسد. یک آدم شجاع، خستگی‌ناپذیر، سیّاس، محیل و البته جاه‌طلب. در زمان همین دوست‌محمد خان است که محاصرهٔ هرات رخ می‌دهد. هرات در این زمان در دست بقایای درانیان بود و گفتیم که بعضی از اینان با ایران رابطه‌ای خوب داشتند. این بود که مرتب این شهر دست به دست می‌شد و در آخرین نوبت، دیگر دست به دست نشد و از اختیار حکومت قاجاری خارج شد در سال ۱۲۳۵ ش که این را در ایران به اسم جدایی افغانستان از ایران می‌شناسند. خوب بنده خدا همه آن حکومت درانی که نصف هندوستان و نصف ایران و همه ماوراءالنهر را در دست داشت هیچی؟ کشک؟ حالا می‌دانید که چرا گفتم این قرائت که افغانستان در این جریان از ایران جدا شد، مقرون به صواب نیست. فقط هرات بود و آن هم جدا بود در واقع. شاه ایران محاصره کرد که فتح کند و نشد و نگذاشتند انگلیس‌ها.

جنگ اول افغان و انگلیس

اما گفتم که یک گرفتاری افغانستان همین است که منطقهٔ حایل بوده است و در این زمان هم حایل بین روسیه و هند بریتانوی بود. خیلی مهارت می‌خواست که پادشاهان افغانستان تعادل را حفظ کنند به سمت یکی از دو طرف غش نکنند، که اگر غش می‌کردند، یک جنگ با آن یکی داشتند. امیر دوست‌محمد خان آدم جاه‌طلبی بود و می‌خواست مناطقی را که از دست حکومت افغانستان خارج شده بود مثل پیشاور و سند و کشمیر، دوباره پس بگیرد. روس‌ها هم یک چراغ سبزی به امیر چراغ سبز نشان دادند. از آن طرف انگلیس‌ها تصمیم گرفتند دوست‌محمد خان را کلاً از میان بردارند و شاه شجاع فوق‌الذکر را به قدرت برسانند. شاه شجاع هم که برای رسیدن به قدرت حاضر بود همه چیز را هم ببخشد، قول داد که دیگر هیچ چشم طمعی به این مناطق نداشته باشد. این شد که لشکر انگلیس به افغانستان حمله کرد و اولین جنگ افغان و انگلیس رخ داد و انگلیس‌ها کابل را گرفتند و شاه شجاع را بر تخت نشاندند. امیر یک مدتی در شمال کابل خوب با انگلیس‌ها جنگید و خان‌ها و فرماندهان محلی هم حمایت کردند.

حالا شما تصور کنید، مک‌ُناتن فرمانده انگلیس‌ها در کابل قدم می‌زند که یک نفر می‌‌گوید «امیر دوست‌محمد خان آمد!» مک‌ناتن دستپاچه می‌شود می‌گوید «با سپاه آمد؟» می‌گوید «نه بابا، آمده که تسلیم شود.» به همین سادگی. امیر همه لشکرش را جا گذاشت و تنها آمد تسلیم انگلیس‌ها شد. مک‌ناتن اصلاً به خواب هم نمی‌توانست این روز را ببیند. انگلستان گویا لقمهٔ افغانستان را کامل بلعیده بود به زور خدا. ولی صبر کنید، از دماغش درمی‌آید.

ولی مگر می‌شود یک نیروی خارجی در افغانستان پایدار بماند؟ به خصوص انگلیس‌های «کافر» که به لهو و لعب و شراب و کباب هم مشغول بودند کمابیش. مردم شورش کردند و آنچنان که بر سر لشکر انگلیس ریختند که مک‌ناتن و دیگران در یک قلعه محاصره شدند.

مذاکرات شروع شد و انگلیس‌ها می‌خواستند دفع‌الوقت کنند و در عین حال بین این شورشیان اختلاف بیندازند. به یکی می‌گفتند که اینقدر پول بگیر و با ما کنار بیا، به یکی می‌گفتند این قدر پول بگیر فلانی را بکش. غافل از این که آن شورشیان همه نامه‌ها را با هم می‌خوانند. فتنه هم زیر سر مک‌ناتن بود. شورشیان هم گفتند خیلی خوب یک جلسه بگذاریم. و با هم قرار گذاشتند که همان جا کلک مک‌ناتن را بکنند، که کندند و او را در داخل جلسه کشتند.

دیگر انگلیس‌ها ناچار باید دمشان را روی کولشان می‌گذاشتند و می‌رفتند. این بود که یک قرارداد خیلی خفت‌بار نوشتند که در عمرشان ننوشته بودند و به سوی هندوستان عقب‌نشینی کردند که این اولین عقب‌نشینی انگلیس از مستعمراتش بود و اولین شکست امپراتوری بریتانیای کبیر. البته که گروه عقب‌نشینی‌کننده همه به وسیلهٔ مردم قبایل آن مناطق کشته شدند، مگر یک نفر به نام دکتر برایدن که نیم‌جان به جلال‌آباد رسید.

البته که انگلیس‌ها بعدش با یک نیروی بزرگ برگشتند و خاک کشور را به توبره کشیدند و بالاحصار کابل و بازار معروف چارچته را ویران کردند و رفتند. این قسمت را البته دولت‌های متأخر افغانستان خیلی برجسته نکردند و همیشه همان پیروزی اول را برجسته کردند.

حالا این مجاهدین پیروز چیکار کردند؟ اصلاً مجاهدین پیروز ما همیشه استادِ گند زدن به داستان هستند. مدتی درگیر کشمکش داخلی شدند و در نهایت گفتند امیر دوست‌محمد خان بیاید دوباره حکومت کند. امیر دوست‌محمد خان از هند بریتانوی برگشت و حکومت کرد و خیلی از آن رهبران قومی را هم سرکوب کرد. بعد هم باز یک دوره جنگ داشت، تا همه کشور را مطیع خود سازد و آخرین آن، جنگ هرات بود که در دست دامادش سلطان‌احمد خان بود.

امیر هرات را محاصره کرد. در طی این محاصرهٔ طولانی، دختر او یعنی همسر سلطان‌احمد خان فوت کرد. جنگ را تعطیل کردند و تعزیه گرفتند. بعد دوباره شروع کردند، تا این بار خود سلطان‌احمد خان هم فوت کرد. باز جنگ را تعطیل کردند و تعزیه گرفتند. بعد دوباره شروع کردند تا هرات فتح شد و آن وقت خود امیر فوت کرد و تعزیه گرفتند. یعنی یک محاصرهٔ هرات، سر سه نفر را خورد به زور خدا.

پسران امیر و جنگ دوم افغان و انگلیس

خوب برویم روی دور نیمه‌تند. بعد از امیر دوست‌محمد خان باز جنگ است بین پسران او یعنی شیرعلی خان، افضل خان و اعظم خان که این‌ها هم هر کدام مدتی حکومت می‌کنند. بعد هم امیر یعقوب‌ خان پسر شیرعلی خان بخشی دیگر از مملکت را طی معاهده‌ای به نام «گندمک» به انگلیس‌ها می‌بخشد و به حکومت می‌رسد. باز مردم شورش می‌کنند و نمایندهٔ انگلیس را می‌کشند و جنگ دوم افغان و انگلیس رخ می‌دهد که پیروزی اولش از افغان‌هاست و آخرش انگلیس‌ها خاک کابل را به توبره می‌کشند مثل نوبت قبل.

مستبد باکفایت

در این بلبشوی جنگ و جانشینی آدم‌ها دنبال همدیگر، نوهٔ امیر دوست‌محمد خان قد علم می‌کند که جوانی است بسیار بااراده، باهوش، باکفایت و البته بسیار هم ظالم و خونریز. امیر عبدالرحمان خان، که با چراغ سبز انگلیس‌ها به حکومت می‌رسد و اوضاع کشور را آرام می‌کند و حکومت را یکدست می‌سازد، البته به بهای جنگ‌های بسیار و قساوت‌ها و خونریزی‌ها و سخت‌کشی‌های بی‌شمار، یک جورهایی «آقا محمد خان قاجار طور». میر محمدصدیق فرهنگ نویسندهٔ کتاب مهم «افغانستان در پنج قرن اخیر»، عبدالرحمان را «مستبد باکفایت» خوانده است.

جنگ با هزاره‌های افغانستان یکی از صحنه‌های خونین حکومت عبدالرحمان خان است که بخش مهمی از هزاره‌جات را عملاً زمین سوخته می‌سازد و به دست مردم پشتون می‌اندازد. شاید دو سوم مردم هزاره یا بیشتر، کشته و اسیر و فراری می‌شوند و هم از این روی است که تا امروز، کینهٔ این «مستبد باکفایت» در دل خیلی از مردم هست.

شروع عصر جدید

گفتیم که معمولاً باکفایت‌ها فرزندان ادیب و دانشمند و خوش‌گذرانی دارند. امیر حبیب‌الله فرزند عبدالرحمان خان که بعد از او به حکومت می‌رسد از همین قماش است. مملکت بعد از دویست سال جنگ و درگیری، یک حکومت آرام دارد. چرا؟ چون پدرش ریشهٔ مخالفت‌ها را درآورده و مملکت را به یک گورستان خاموش تبدیل کرده است. کسی نمانده که موی دماغ حبیب‌الله خان شود. و این امیر، یک مقدار سعی می‌کند که نهادهای علمی و ادبی را شکل دهد. مدرسهٔ بزرگ «حبیبیه» که هم اکنون هم یکی از مدارس مهم کابل است، یادگار اوست. البته که این دانش‌دوستی و ادب‌پروری، مانع عیاشی او نمی‌شود. میر محمدصدیق فرهنگ، او را «خوش‌گذران نوآور» لقب داده است.

و این خوش‌گذران نوآور در خیمه‌اش در یک شکارگاه نزدیک کابل خفته است که یک نفر با گلوله مغزش را پریشان می‌کند. گفتیم که کسی موی دماغ او نشد. ولی نگفتیم که مغزش را پریشان نکردند.

قاتل کی بود؟ هیچ معلوم نشد و در رفت. ولی یک افسر بی‌گناه که اتفاقاً قاتل را دیده بود و نزدیک بود او را دستگیر کند، به جای آن قاتل دستگیر شد و کشته شد، سلاخی‌طور. به هر حال حدس و گمان بیشتر می‌رود که قتل به اشارهٔ فرزند شاه، یعنی امان‌الله خان اتفاق افتاده باشد. امان‌الله خان جوان پادشاه کشور شد و این، هم‌زمان بود با حکومت کمال آتاتورک در ترکیه و رضا خان پهلوی در ایران.

امان‌الله خان اولین کاری که کرد اعلام استقلال کرد از انگلیس. تا آن زمان طبق قرار و مدارها، افغانستان در سیاست خارجی باید پیرو انگلیس می‌بود. حال این بار جنگ سوم افغان و انگلیس رخ داد و افغانستان استقلال گرفت. حالا این عقب‌نشینی انگلیس‌ها در جنگ سوم واقعی بود یا ساختگی، «من نمی‌دانم، اطلاع ندارم».

امان‌الله خان به سرعت راه تجدد پیمود. یک حکومت‌داری نوین را شروع کرد. به مطبوعات، وضعیت آموزش و قوانین و مقررات حکومتی رسیدگی کرد و در واقع افغانستان را تا حدود زیادی مدرن ساخت. البته که بخشی از این مدرن‌شدن هم در فرنگی‌نمایی بود و کشف حجاب همسرش ملکه ثریا و از این قرتی‌بازی‌هایی که در ایران و ترکیه هم رسم شده بود ولی مردم سنتی افغانستان را برآشفت و شورش کردند و امان‌الله خان را با ملکه و خدم و حشم او از کشور فراری دادند. من دایی‌ جان ناپلئون نیستم ولی در این شورش علیه امان‌الله خان گویا انگلیس‌ها دست داشتند چون او به روسیه نزدیک شده بود. خلاصه حکومت به دست یکی از این شورشیان افتاد، به نام حبیب‌الله کلکانی که چون پدرش سقاء بود، به «بچهٔ سقاء» هم معروف شد. یک آدم عیار با سابقهٔ راهزنی که هم خصوصیات عیاری و جوانمردی داشت و هم از اصول حکومت‌داری نوین، پاک بیگانه بود.

سردار VS عیار

این «عیاری از خراسان» (به قول استاد خلیل‌الله خلیلی) بیش از ۹ ماه نتوانست حکومت کند و باز به وسیلهٔ یکی دیگر از «سرداران» از میان برداشته شد یعنی سردار محمدنادر خان. او پسرِ پسرِ پسرِ یکی از همان برادران بیست‌گانهٔ امیر دوست‌محمد خان بود و در هند بریتانوی به دنیا آمده بود.

محمدنادر خان را «نادر غدار»‌ می‌گویند، یعنی پیمان‌شکن. چون به امان‌الله خان قول داد که برای برگرداندن تاج و تخت او قیام می‌کند ولی بعد که قدرت را گرفت، او را قال گذاشت. و نیز حبیب‌الله کلکانی را با قرآنی امضاشده امان داد که تسلیم شود و او را نخواهد کشت. ولی او را کشت و بعد هم گفت «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود».

به هر حال دوبارهٔ سلطهٔ آهنین این خاندان شروع شد و البته اولین پاسخش هم با آهن به آنان داده شد، وقتی جوانی دانش‌آموز به نام عبدالخالق، محمدنادر خان را به گلوله کشت. بعد هم خودش و خانواده و معلمان مدرسه و خیلی‌های دیگر به عقوبت این ترور، کشته شدند و حتی سلاخی شدند. حکومت بسیار آهنین و استبدادی بود. محمدنادر خان هم یک مستبد باکفایت در مقیاس خودش بود.

پس از نادر خان، پسر نوجوانش محمدظاهر به حکومت رسید هرچند اختیارات همه در دست عموهایش بود که به نوبت صدراعظم افغانستان شدند، یعنی هاشم خان و شاه‌محمود خان. و این هاشم خان که همه‌کارهٔ کشور بود، باز در قساوت و استبداد کم‌نظیر بود.

قصه‌ای در مورد او معروف است. می‌گویند که در باغ قصر، تعدادی بوقلمون داشت و همیشه این بوقلمون‌ها دنبال او می‌دویدند برای غذا. یک روز دو برادرزاده‌اش بوقلمون‌ها را سیر کرده بودند و این بار آنان محلی به صداراعظم نگذاشتند. صدراعظم به برادرزاده‌ها گفت ببینید، ملت را باید همان طور گرسنه نگه داشت، تا دنبال شما بدوند.

به هر حال کشور آرام آرام پله‌های ترقی را طی می‌کرد. شاه جوان که کمی بزرگ‌تر شد، سعی کرد دست خاندان را از امور کوتاه کند و قانون‌مداری و مردم‌سالاری پیشه کند که تا حدودی هم این کار را کرد. قانون اساسی و مجلس و این بند و بساط کمابیش راه افتاد و اولین بار نخست‌وزیری به کسی خارج از خاندان شاهی سپرده شد. البته باز سردارها، از جمله سردار داوود پسرعموی شاه موش دواندند و این نخست‌وزیرها را آنقدر اذیت کردند که در نهایت یکی پشت سر یکی دیگر استعفا کردند یا برکنار شدند.

جمهوری شاهانه

به هر حال به هر ضرب و زوری بود، یک دهه دموکراسی در کشور حاکم شد و مملکت داشت تازه نفس می‌کشید و مطبوعات و احزاب فعال شده بودند که همان سردار داوود که پیشتر از موش‌دواندن او علیه نخست‌وزیرهای غیرخاندانی گفتیم، با یک کودتای سفید و بدون تلفات، شاه را سرنگون کرد و حکومت جمهوری اعلام کرد، در حالی که شاه در ایتالیا بود برای معالجهٔ چشم خود. و این ۲۶ تیر ۱۳۵۲ بود.

حالا این کودتا هماهنگ‌شده بود و شاه خودش از قصد در آن زمان به ایتالیا رفته بود؟ نمی‌دانم، اطلاعی ندارم. ولی اینقدر می‌دانم که من در آن زمان شش‌ساله بودم که گفتند افغانستان جمهوری شده است. و من پیش خود استدلال می‌کردم که ایران جمهوری نخواهد شد، چون «شاهی» نیست، بلکه «شاهنشاهی» است. اگر هم بخواهد جمهوری بشود، باید اول یک دفعه «شاهی» بشود، بعد جمهوری. این بود سطح تحلیل «ده‌چهلی‌ها» در آن زمان. حالا ببین که دهه نودی‌ها را که دربارهٔ آرای الکترال پنسلوانیا نیز کارشناسانه اظهار نظر می‌کنند.

البته که جمهوریت داوود خان هم فقط در اسم بود، شبیه جمهوریت قذافی و حافظ اسد امثال او، مادام‌العمرطور و با انتخابات فرمایشی. ولی از حق نگذریم، آدم ترقی‌خواه و پرکاری بود، هرچند یک‌دنده و مستبدالرأی که همین یک‌دندگی کار دستش داد و باز بین گازانبر دو ابرقدرت گیر کرد.

حالا زمانی بود که انگلیس در منطقه خیلی نقش نداشت و پای امریکا به منطقه باز شده بود حالا چقدر باز شده بود، من اندازه‌گیری نکردم. این‌قدر بود که روس‌ها از این باز شدن پای امریکا احساس خطر کردند به خصوص که سردار داوود هم کم کم هوای طرفداری از امریکا به سرش زد. یک بار هم با برژنف خیلی تند صحبت کرد که برژنف در عمرش چنین تندی‌ای از کسی ندیده بود.

دوستی خاله خرسه

کمونیست‌های افغانستان در آن سال‌ها فعال شده بودند و احزابی داشتند، از جمله حزب خلق. این‌ها اتفاقاً در اول با داوود نزدیک بودند و حتی افسران کودتای خود داوود هم همین خلقی‌ها بودند. ولی وقتی داوود خان از سوی مسکو یک «عنصر نامطلوب» دانسته شد، اینان در یک کودتای سرخ در ۷ اردیبهشت ۱۳۵۷ او را از میان برداشتند. و روس‌ها یک جورهایی یک گام بزرگ در منطقه گذاشتند، گامی که بعد برایشان شر شد چنان که خواهید دید.

خیلی جوگیر شده بودند حاکمان کمونیست. شروع کردند به تجددهای کمونیستی و ضددینی. اصلاحات ارضی، آزادی زنان، برخورد با فئودال‌ها و روحانیون آن هم در مملکتی که خیلی از مردمش برای همین روحانیون و خوانین احترام قائل بودند. این بود که باز شورش مردم شروع شد.

خود کمونیست‌ها هم در جنگ قدرت به جان هم افتاده بودند. نورمحمد تره‌کی اولین زمامدارشان به دست «شاگرد وفادار» خود حفیظ‌الله امین کشته شد. باز امین یک خرده در مقابل روس‌ها بامبول درآورد و آن‌ها به کشور نیروی نظامی آوردند و حفیظ‌الله امین را کشتند و ببرک کارمل را به جایش نشاندند.

و این حفیظ‌الله امین هم یک جلاد بود. چه در زمانی که معاون تره‌کی بود و خود را شاگرد وفادار او می‌نامید و چه بعد از این که استاد خود را با بالِش خفه کرده و خودش به حکومت رسیده بود، یک اختناق و کشتار در کشور به راه انداخت که از عصر عبدالرحمان خان تا این زمان سابقه نداشت. زندانیان بی‌شمار، شکنجه‌های وحشتناک، سیستم پلیسی مخوف، اعدامیان بسیار که بسیاری‌ها زنده به گور شدند و بولدوزر بر رویشان خاک ریخت و تا سی سال بعد نام و نشانشان پیدا نبود. یک جورهایی شبیه آنچه صدام حسین با مخالفانش در عراق کرد و شاید حتی بدتر. نمی‌دانم.

و همه این‌ها طبیعتاً جنگ و جهاد را در افغانستان شعله‌ورتر کرد. احزاب مجاهدین تشکیل شدند و تقریباً کل کشور به جز شهرهای بزرگ، از تصرف رژیم خارج شد. فرماندهان و شخصیت‌های سیاسی مطرحی همچون احمدشاه مسعود و گلبدین حکمتیار و برهان‌الدین ربانی و شیخ آصف محسنی و عبدالعلی مزاری و دیگران به میدان آمدند و البته یک عالمه حزب ساختند، همه در ستیز با حکومت و البته گاهی هم «ستیز با خویشتن و جهان».

روس‌ها عین چی توی گل مانده بودند و بعضی کشورهای منطقه و به خصوص بلوک غرب هم پشت مجاهدین ایستاده بودند. روس‌ها در نهایت کشور را ترک کردند و سه چهار سال بعد هم حکومت نجیب‌الله از هم پاشید، ارتش پاره پاره شد و هر قسمت از کشور و بلکه شهر کابل، به دست گروهی از این مجاهدینی افتاد که باز متأسفانه قند زدند به داستان.

مجاهدین و طالبان اول

حالا کی قدرت را بگیرد؟ «بفرمایید جنگ!» و حاصل یک دوره جنگ‌های ویرانگر بین مجاهدین احزاب مختلف در کابل و اطراف آن بود. حکومت به دست برهان‌الدین ربانی از حزب جمعیت بود و احمدشاه مسعود فرمانده دلیر جهاد هم وزیر دفاع شده بود. ولی نه حکومت به دیگران سهم چندانی در قدرت می‌داد و نه دیگران حاضر بودند «که می‌خورند حریفان و من نظاره کنم».

این‌ها آنقدر جنگیدند و آنقدر جنایت‌های فجیع در این جنگ‌ها رخ داد که مردم به آن نیروی نوظهوری که باز از قندهار برخاسته بود قانع شدند، یعنی جنبش طالبان که البته به وسیلهٔ پاکستان سازماندهی شده بود برای تسلط بر کشور. جریان خیلی شبیه زمانی بود که نادر خان بعد از هرج و مرج دوران حبیب‌الله کلکانی، حکومت را با چراغ سبز انگلستان به دست گرفت.

خوب طالبان معرف حضور هستند و خیلی به آن‌ها نمی‌پردازیم. این‌ها مجاهدین را از کابل و بلکه تقریباً از تمام افغانستان بیرون راندند. آقای ربانی حکومتی در تبعید تشکیل داد و احمدشاه مسعود هم با جمعی از فرماندهان، در داخل کشور و در پنجشیر مقاومت می‌کردند، که دو تروریست عرب در پوشش خبرنگار احمدشاه مسعود را ترور کردند و در همان ایام بود که واقعهٔ یازده سپتامبر رخ داد و ترکش آن دامن حکومت طالبان را گرفت. نیروهای چندملیتی به تعقیب نیروهای القاعده که با طالبان هم پسرخاله شده بودند، به افغانستان حمله کردند و طالبان را ساقط کردند و حکومت حامد کرزی بر سر کار آمد با حمایت نیروهای خارجی. فکر کنم ابرقدرت سوم جهان تا حالا پایش به کشور باز نشده بود، که شد.

جمهوری دوم و طالبان دوم

دورهٔ تشکیل حکومت حامد کرزی در سال ۱۳۸۰ تا تسلط مجدد طالبان در سال ۱۴۰۰ را که با سرنگونی حکومت اشرف غنی رخ داد، دورهٔ جمهوریت نامیده‌اند. در این دوره باز قانون اساسی بود و مجلسین و و آزادی‌های مطبوعات و فعالیت‌های مدنی و انتخابات و البته صد البته، تقلب در انتخابات.

خلاصه کشور از جهت آزادی و مردم‌سالاری یک نفسی کشید که البته دو چیز، این نفس را زهر مار ساخت. یکی جنگیدن مداوم طالبان با این حکومت و دیگری فساد و ناکارآمدی مزمن و شدیدی که دامنگیر حکومت بود و در تاریخ افغانستان هم کمتر سابقه داشت این همه فساد و رشوه‌خواری و بی‌قانونی و ناکارآمدی و رفیق بازی و رانت‌خواری و هر فسق و فجور دیگر. چنین شد که وقتی طالبان بعد از خروج نیروهای امریکایی سوار بر موتورهایشان به سوی کابل می‌تاختند، کسی نبود که از این حکومت دفاع کند و دل و دماغ دفاع از آن را داشته باشد.

خاتمه

این قصه‌ای از تاریخ سیاسی افغانستان بود. پس مردم چی؟ هنر، ادبیات، سینما، روزنامه‌نگاری، موسیقی، این‌ها هیچ تاریخی نداشتند و هیچ سرگذشتی نداشتند؟ چرا داشتند و منابعی در این زمینه‌ها هم داریم. ولی همه در سایهٔ این تحولات پیاپی و جنگ‌ها، از خاطرها رفت و یا کمتر دیده شد.