شعر از واقف لاهوری است
محبتی است که دل را نمیدهد آرام
وگرنه کیست که آسوگی نمیخواهد
به طفلی در دبستان محبت
گرفتم یاد قرآن محبت
حسن خوبان زشت اگر میبود، ایزد در کلام
اینقدر در سورۀ یوسف چرا پیچیده است؟
معلما سخن عشق گوی[۱] که مرغ دلم
طفیل سورۀ یوسف بخواند قرآن را
روح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق
حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی
که این افسانه آتش دارد و من پنبهدرگوشم (بیدل)
گلستان بوستان میخواند بلبل
که من بودم غزلخوان محبت
صائب، کسی به رتبۀ شعرم نمیرسد
دست سخن گرفته و بر آسمان شدم (صائب)
واقف، ز مشق شعر سیه گشت نامهام
دارم ز اهل بیت امید شفاعتی (واقف لاهوری)
تپیدم، سوختم، برباد گشتم
چهها کردم به فرمان محبت
محبت گفتهگفته جان سپردم
الهی نگسلد تار محبت
به دور همّت مردانه گردید
زلیخا مرد میدان محبت
مشکل دماغ یوسفت پیمانۀ شرکت کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل (بیدل)
بیاض دیدۀ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقرهکار نویس (بیدل)
عشق یوسف را در این سودا به دیناری فروخت
بندگی باید، پیمبرزادگی در کار نیست
آهنگ ناتمام است