شعر از واقف لاهوری است.[۱]
دل به دستم بود، میگشتم به گرد کوی دوست
از پریشانی ندانستم کجا انداختم
دنبال دل خویش دوانم، چه توان کرد؟
بردهاست دل از دست عنانم چه توان کرد؟
در سینه دلم گم شد و تهمت به که بندم؟
غیر از تو در این خانه کسی راه ندارد
در وصل سراسیمه و[۲] از هجر پریشان
من با تو چنان[۳]، بیتو چنانم، چه توان کرد؟
اضطرابم نگذارد که نشینم جایی
انتظارت نگذارد ز جا برخیزم
در گلشن فردوس دل من نگشاید
دلتنگ از آن غنچهدهانم، چه توان کرد؟
——————————————
[۱] دیوان واقف لاهوری، به کوشش غلامربانی عزیز، لاهور: پنجابی ادبی اکادمی، ۱۹۶۲، صفحهٔ ۳۴۲.
[۲] دیوان: سراسیمهام.
[۳] دیوان: چنین.