نگاهی گذرا بر «نامهای از لالۀ کوهی» مجموعهشعر زهرا حسینزاده
(این نقد در حوالی سال ۱۳۸۲ نوشته شد. و در نشریۀ گلبانگ یا خط سوم چاپ شد.)
• نامهای از لالۀ کوهی
• زهرا حسینزاده
• چاپ اول، تهران، ۱۳۸۲
• ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی
• طرح جلد: وحید عباسی
• ۳۰۰۰ نسخه، ۱۰۲ صفحه، رقعی
هیچ دوست ندارم که در یک نقد اجمالی بر یک کتاب شعر، ذرهبین به دست، در پی خطاها و احیاناً برجستگیهای فنی اثر برآیم، از این قبیل که «شاعر ضعف قافیه دارد، از جمله در اینجاها، شاعر تزاحم خیال دارد، مثلاً در اینجاها و شاعر حسآمیزی دارد، در این بیتها و مصراعها.» به گمان من، در اینگونه نگاههای گذرا بر آثار، باید بیشتر در پی ترسیم یک تصویر کلی از شعر و شاعرش باشیم، که به راستی اگر این کتاب تمایزی دارد، در کجاها دارد; و اگر ندارد، چرا ندارد. و من در این نوشته، چنین کردهام، پس نباید از آن، انتظار یک نقد تفصلی را داشت.
«نامهای از لالۀ کوهی» سومین کتاب است از سلسلۀ مجموعهشعرهای ادبیات معاصر افغانستان در انتشارات عرفان (محمدابراهیم شریعتی)، و باید پیش از همه چیز، این ناشر را به خاطر این سلسلۀالذهب، تحسین کرد. این کتاب، حاوی حدود چهل غزل است و یک مثنوی، از شعرهای پنجسال اخیر شاعر جوانی که تازه از مرز بیستوپنجسالگی گذشته است. ما حسینزاده و اقران او را حاصل یک رنسانس کوچک ادبی میدانیم که در گلشهر مشهد اتفاق افتاد و کمکم به این منطقۀ مهاجرنشین، هویتی ادبی و هنری داد. من از خیزش حیرتبار جوانان ما در این جزیرۀ رنج، بیش از این، چیزی نمیگویم و فقط میتوانم این را بشارت دهم که کتابی به این زیبایی، فقط یکی از بارقههای این انفجار نور است. صبح دولت، از این پس خواهد بود.
«نامهای از لالۀ کوهی»، نخستین کتاب یک شاعر جوان است، ولی به گمان من، در نقد آن، به هیچوجه محتاج این یادآوری و تأکید نیستیم، چون این کتاب، به راحتی میتواند با بهترین کتابهایی که در پهنۀ شعر امروز افغانستان منتشر میشوند، رقابت کند و با همان ترازوی سنجیده شود که آنها را میسنجیم.
به باور من، مهمترین امتیاز «نامهای از لالۀ کوهی» این است که شاعرش توانسته خود را در پوستاندازی شعر نوکلاسیک ما در اواخر دهۀ هفتاد همراه کند و از این قافلهای که بسیار هم پرتعداد نیست، بر جای نماند، و چه بسیار روندگان که در این مسیر، از گام ماندند و از نام نیز.
اما این پوستاندازی اخیر چیست؟ به گمان من، شعر ما (در قالبهای کهن البته) در این سه دهه، سه تحول عمیق را تجربه کرد. در دهۀ شصت، شعری که هنوز در بند معشوق سعدی و میخانۀ حافظ بود (میگویم سعدی و حافظ، چون معشوقی که این شعر معرفی میکرد، معشوق سعدی ود، نه معشوق خودش و میخانهای که این شعر وصف میکرد، میخانۀ حافظ بود، نه شاعر آن روز) باری، چنین شعری، پای به زندگی امروز نهاد، ولی این پاینهادن، فقط در محتوا بود، نه زبان و خیال و دیگر جوانب شعر. در دهۀ هفتاد، علاوه بر حرفهای امروزین، زبان امروز هم به کار کشیده شد، ولی یک چیز بسیار مهم هنوز باقی مانده بود و آن، تجربههای واقعی و عینی انسان امروز بود. فیالمثل اگر شاعر ما در آن روز میسرود:
همسایه چشم بد نرسد، صاحب زر است
چون صاحب زر است، یقیناً ابوذر است(۱)
محتوا امروزی بود، بحث فقر و غنا. زبان نیز تازه بود، استفاده از یک تعبیر محاورهای مثل «چشم بد نرسد»، ولی فضا دیگر عینی و تجربی نبود. این عینیت آنجا روی مینماید که امروز، شاعر ما میگوید
پرنده جان! غم نان حل نمیشود بنویس
دوشنبه دوم دی ماه پسته میشکنم(۲)
این شعر، بسیار به واقعیت نزدیک میشود، در همۀ جوانب خویش. زندگی و انسان امروز در آن حس و لمس میشود، با همۀ دغدغههای راستینش.
سیری اجمالی در شعر زهرا حسینزاده نشان میدهد که او به این تصویرگری عینی و شفاف از زندگی، همینگونه اتفاقی و ناگهانی نرسیده است. در تکتک شعرهای او، تلاشی برای رهایی از بیان کلی، کلیشهای و فاقد تمایز غزل دهۀ هفتاد ما دیده میشود و این تلاش، آنگاه برجسته میشود که دو شعر، از دو مقطع زمانی را کنار هم بنهیم، یکی از اوایل کتاب و یکی از اواخر آن:
از آسمان سرد و بیترانهام
بیا شفای زخم بینشانهام
بیا غروب غصههای من، که باز
غبار غم نشسته بر جوانهام
در اوج کهکشان که سجدهات کنم
ستارهای رها و بیکرانهام
به عشق، این سرود شاخه در نسیم
تویی صفای رقص عاشقانهام
همین چهار بیت کافی است، بقیۀ غزل را نقل نمیکنم، چون از همین قسم و قبیل است. نمادها همان نمادهای عام و عمومیاند و هر بیت نیز یک فضای تصویری مستقل دارد. تصویرها از یک بیت تجاوز نمیکنند و اگر هم بتوانیم شعر را حاصل یک حالت عاطفی واحد بدانیم، نمیتوانیم تصویرگر یک فضای واحد نیز تلقی کنیم. حالا نمونۀ دوم:
تاکسی شکوفه را میبرد فرودگاه
شب پیاده میشود روی روسری ماه
کفشهای خسته را زیر برف میکشد
باد گیر میدهد هی به چادر سیاه
«میروی شکوفه جان! حال آسمان بد است»
پلههای مانده را گیج میکند نگاه
صندلی پشت سر مرد گریه میکند
صندلی رو به رو خیره میشود به راه
نه، اینجا دیگر نمیتوان به چهار بیت بسنده کرد. خواننده میپرسد، خوب چه شد؟ یکی گریه میکند، یکی به راه خیره شده است. ماجرا به کجا خواهد کشید؟ اینجاست میتوان گفت شاعر موفق بوده است، موفق در این که خواننده را تا آخر شعر، با یک صحنه درگیر کند. پس اینجا چهار بیت کافی نبود. این هم بقیۀ شعر.
روزهای مهربان وصل میشود به هم
جمعه، مثنوی، دعا، شنبه، عشق، اشتباه
تاکسی شکوفه را پس به خانه میبرد
شب دو نیمه میشود میوزد چراغ ماه
خوب دیگر چه؟ از اینجا به بعد را دیگر خواننده میتواند در ذهن خویش بسازد. این است یک شعر مسنجم و کامل، و نه تعدادی بیت همردیف. یک فضا ترسیم میشود، تا آنجا که هم خواننده را مجاب و قانع کند و هم او را در خود نگه دارد.
•
برجستگی دیگر شعر زهرا حسینزاده، تعهد اوست. دریغ که نگاه بهشدت ایدیولوژیک دهۀ شصت ما، کلمۀ «تعهد» را بسیار محدود کرده و معنایی بسیار لاغر بدان بخشیده است. من از «تعهد»، یک نوع مسئولیت هنری را در قبال خود و خواننده مراد میکنم. تعهد داشتن در این تلقی، یعنی این که شاعر به صورت هدفمند به شعر و شاعریاش نگاه کند. سخن در این نیست که الزاماً شعر اجتماعی یا سیاسی یا انقلابی بسراید، سخن در این است که حتی اگر شعر بیمعنی میسراید، آن بیمعنایی برایش یک غایت هنری داشته باشد و کاری باشد مسئولانه و آگاهانه، نه از سر بیخیالی و سرگردانی.
باری، من زهرا حسینزاده را شاعری متعهد میدانم، متعهد نسبت به چیزهایی که او را به عنوان یک جوان مهاجر ـ که بیشتر عمرش در غربت سپری شدهاست ـ در بر گرفته است. گویا در هر شعر، معنایی در باطن شاعر بوده که تاب مستوری نداشته و از روزن ابیات، سر بیرون میآورده است.
اینگونه شاعری، لاجرم نسبت به مخاطب خویش نیز متعهد از کار درمیآید، چون این مخاطب نیز انسانی است بسیار شبیه به شاعر. همسویی مخاطب، هدیهای است که به شاعران هدفمند داده میشود، هرچند آنها انتظار آن را نداشتهباشند.
ولی در عین حال، نمیتوانم شخصیتزدگی شاعر ـ به ویژه در اوایل دفتر شعرش ـ را نادیده بگیرم. گویا او الزامی داشتهاست که نسبت به همه بزرگان ادای دینی بکند و هرچند بر پیشانی شعرش، «تقدیمیه»های بسیاری به چشم نمیخورد، رنگ رخسارۀ این شعرها از حال درونشان خبر میدهد. میپذیرم که شاعر در بعضی شعرها، توانسته است از مدار یک شخصیت فراتر رود و حقایقی عام را با ما در میان گذارد، ولی شما هم بپذیرید که این شخصیتزدگی، کمی بیش از حد معمول است.
•
زبان شعر حسینزاده، امتیازها و کاستیهایی میبینم که نمیتوانم بدون اشاره به آنها، سخن را به پایان برم. ما سالها در افغانستان با یک زبان فارسی منزوی و بسته روزگار میگذراندیم، همانند ساکنان اخمو و بدبین خانهای در یک محلۀ غریب، که حتی با همسایگان خویش نیز قصد ندارند. ولی شاعران و نویسندگان آگاه ما، کمکم راهی برای خروج از این دایرۀ بسته پیدا کردهاند. آنها دریافتهاند که میتوان با اعتماد به نفس و خوشبینی کافی، با همزبانان خویش وارد داد و ستد شد و با بیرونآمدن از پیلۀ انزوا و بدبینی، در چمنزار شعر فارسی پرگشود. ، همۀ قابلیتهای این زبان ـ فرقی نمیگوید که بگوییم فارسی یا دری ـ را به استخدام میگیرند و مردم را به سوی معقولترین مسیر، که همان یافتن یک زبان مشترک در سطح منطقه است سوق میدهند. گویا ما فارسیزبانان کمکم از نگاه قبیلهای به زبان را به کنار مینهیم و به نگاهی جهانی دست مییابیم و به زبانی که دیگر فارسی (یا دری) مطلق است و نه مضاف. حالا در این معامله، ما تا چه حد میتوانیم رنگ و بوی محلی خود را به این زبان فارسی (یا دری) مطلق بزنیم، بستگی به همت و ذکاوت ما دارد.
حسینزاده در شعرهایش در این مسیر گام برمیدارد و این نیز از هوشمندی و آگاهی اوست. باری دیگر، شعر «تاکسی شکوفه را میبرد فرودگاه» را بخوانید. (اگر شما خوش ندارید، میتوانید بخوانید: تاکسی شکوفه را میبرد میدان هوایی) و نیز این بیتها را ببینید
آبشاری گر شود جاری از آن مهتاب چشم
آن زمان در جنگل شب، میله بر پا میشود
کلبۀ روحم اگر با روی او روشن شود
چشم من کلکین بازی رو به گلها میشود
البته پنهان نمیتوان داشت که شاعر ما، نتوانستهاست بدان پیمانه که از زبان فارسی رایج در ایران کنونی بهره میگیرد، زبان فارسی افغانستان کنونی را نیز بهکار کشد، و البته باز پنهان نمیتوان کرد که این نسل، در این امر، چندان هم مقصر نیستند، چون بزرگشدۀ ایران هستند و مأنوس با فارسی اینجا.
•
اکنون که به سیمای این نوشته مینگرم، آن را در کلیات، تا حدودی شبیه نقدی مییابم که بر «ماه هزارپاره»، آخرین کتاب شعر محمدشریف سعیدی نگاشتهام. این کمی نگرانکننده است. بهراستی باز هم شاعران ما مسیری یکسان میپیمایند و به راستی ناقدی در چند سال بعد از یکسانی سبک و سیاق غزلهای این دوره و زمانه شکایت خواهد کرد؟ یا شاید من به هر دو کتاب از یک دریچه نگریستهام؟ به هر حال، نمیتوانم این نگرانی را پنهان بدارم.
۱. بیتی است از غزل «ابوذر» از صاحب این قلم.
۲. مثالها، از کتاب «نامهای از لالۀ کوهی» است، با مشخصاتی که در ابتدای نوشته آمده است.