نگاهى به غزلى از روانشاد نجمه زارع
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بىگمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسى که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه مىکنى، اگر او را که خواستى یک عمر
به راحتى کسى از راه ناگهان برسد…
رها کنى، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد
رها کنى، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
گلایهاى نکنى، بغض خویش را بخورى
که هقهق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که… نه! نفرین نمىکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
این غزل از روانشاد نجمه زارع، آتشفشانى از عواطف است، ولى نه با فورانى یکدم، بلکه پیوسته و متوالى که در طول غزل امتداد مىیابد و دم به دم قوىتر مىشود. شایسته است که پیش از بحث دربارۀ دیگر جوانب این شعر، نگاهى به ساختار معنایىاش بیفکنیم و بنگریم که در این ساحت، چه بدایعى در آن مىتوان یافت.
این غزل، عاشقانه است، ولى یک عاشقانۀ خاص و عینى. یعنى از آن دسته شعرهایى نیست که در آنها فقط کلیّاتى از مفاهیم عاشقانه مطرح مىشود و با یک اظهار محبت کلّى خاتمه مىیابد. در اینجا شاعر یک حالت خاص عاشقانه را ترسیم کردهاست، چیزى که اکنون به «عشق مثلّث» شهرت یافته و البته از دستاویزهاى غالب اصحاب سینما در عصر حاضر است.
البته این مفهوم در شعر کهن ما نیز بىسابقه نیست. در مجموع هر جا که پاى «رقیب» به میان مىآید، به نوعى عشق مثلث در کار است. ولى تفاوت اصلى در این میان، این است که رقیب در شعر قدیم ما غالباً کلّى و حتى قدرى اغراقآمیز به نظر مىرسد. او همیشه آدمى است بدجنس و بدذات که هیچگاه نیز از هالۀ ابهام بدر نمىآید و هیچ توصیف دیگرى جز همین که معشوق را از چنگ عاشق مىرباید، از او نمىیابیم. از این گذشته، احساس عاشق نسبت به او معلوم است که تنفّر است، ولى احساس خود معشوق نسبت به رقیب به خوبى ترسیم نمىشود. گویا معشوق متاعى است که در میان عاشق و رقیب مبادله و یا بر سر آن جنگ و دعوا مىشود. حتى درستتر بگوییم، نقش رقیب در این شعرها پررنگتر از خود معشوق است. معشوق در اینجا آدمى است بىاختیار، ناپایدار و دهانبین.
ولى در این شعر از نجمه زارع، رقیب یک انسان معمولى است، کسى همانند خود عاشق، و حتى شاید از خود او براى آن معشوق شایستهتر است، چنان که معشوق او را از شاعر بیشتر دوست مىدارد «به آن که دوستترش داشته، به آن برسد». از سویى دیگر، شاعر با همه شکنجهاى که احساس کرده است، باز هم آنان را دو پرنده مىداند. چنین نیست که معشوق، کبوترى باشد، مثلاً در چنگال باز یا عقاب. آنها از یک جنساند و با هم پرواز مىکنند. به واقع اینجا انتخاب معشوق در کار است، نه آدمربایى رقیب. چنین است که شعر، بسیار صادقانه و طبیعى مىنماید، نه تصنّعى و اغراقآمیز.
این رفتار صادقانه و طبیعى، در کلّ شعر موج مىزند. به واقع هیچیک از این سه تن، از دایرۀ انسانهاى معقول و معمولى محیط ما بیرون نمىشوند. نمىدانم این توصیف را دربارۀ نمایشنامههاى شکسپیر در کجا خواندم که در آنها، انسانها هیچگاه از قالب انسانهاى طبیعى بیرون نمىشوند و رفتارهایشان نیز هیچگاه خارقالعاده نیست. به همین سبب، خوانندۀ این آثار، مىتواند ماجرا را کاملاً واقعى پنداشته و حتى این وقایع را با زندگى خود نیز مقایسه کند؛ و این چیزى است که مثلاً در آثار ویکتور هوگو نیست، چون در آنجا غالب قهرمانان، آدمهایى غیرمعمولاند با رفتارهایى خارقالعاده.
بارى، هیچیک از این سه ضلع مثلث در این شعر رفتار یا شخصیتى اغراقآمیز ندارد. شاعر با این که این رویداد را همانند یک شکنجه تلقى مىکند، مىپذیرد که بالاخره محبت میان آن دو ضلع دیگر بیشتر بوده است. و باز او با وجود این شکنجه، آنقدر خویشتندار هست که نخواهد حتى هقهق او را بشنوند. اما با این خویشتندارى، گاهى هواى نفرین مىکند و باز محبتى که دارد مانع این کار مىشود. به واقع در اینجا او را درگیر دو حسّ متضاد مىیابیم که هیچ یک بر دیگرى غلبه نمىیابد و این، از لطایف این غزل است.
به واقع این غزل برخوردار از یک احساس ساده و یکنواخت نیست، بلکه ترکیبى از احساسهاى گوناگون و گاه متضاد را در خود دارد و حفظ چنین حالتى در یک شعر، بسیار سهل نیست.
این زیر و رو شدن و تغییر احساس در بیتهاى متوالى، به غزل تنوّع و کششى دلپذیر داده است. شعر از توصیف رنج و حسرت شروع مىشود، به بغض و گلایه مىرسد و تا سرحدّ نفرین پیش مىرود، ولى این احساس دوباره به دوستى برگشت مىکند و در نهایت به یأسى امیدوارانه مىرسد. شاعر چون نمىتواند این تضاد احساسى را تحمل کند، در نهایت آرزومند فراموش کردن این ماجرا مىشود و بىصبرانه آن روز را انتظار مىکشد.
اینجا نیز سخن شاعر طبیعى و بر مبناى عواطف عموم انسانهاست. او یک قهرمان نیست تا بخواهد همه عمر را با آن عشقِ سوخته سر کند. از آن طرف هم چنان ضعیف نیست که آرزوى مرگ کند و تیشه بر سر خویش بزند. او همانند بسیارى از کسانى که از وصالى نومید شدهاند، آرزومند فراموش کردن این ماجرا و ادامۀ یک زندگى طبیعى است.
این تضاد ظریف را ملاحظه کنید. شاعر در جایى مىگوید «کسى که سهم تو باشد به دیگران برسد»، یعنى معشوق را از آنِ خود مىداند، در حالى که در جایى دیگر اعتراف کرده است که «به آن که دوستترش داشته، به آن برسد». گویا شاعر با وقوف به این حقیقت، باز هم معشوق را سهم خود مىداند و این نیز از خصایل انسانهاست که در این امور، به آسانى تسلیم یک رویداد منطقى نمىشوند.
ویژگیهایى که تا کنون برشمردیم، قوّت نفوذ این غزل را افزایش داده است. شعر حکایت یک انسان واقعى است نه یک قهرمان، پس مىتواند همه انسانهاى واقعى را به کار آید و پناهگاه عاطفىشان در لحظاتى باشد که چنین حالتى را تجربه مىکنند. واقعیت این است که بیشتر مردم امروز، از جنس لیلى و مجنون و شیرین و فرهاد نیستند. از جنس کسانىاند که در این غزل توصیف شدهاند. پس این همذاتپندارى (اگر اصطلاح را درست به کار برده باشم) بهتر صورت مىپذیرد.
مىپذیرم که این حالت، این عشق مثلث، یک حالت خاص است و به همین لحاظ، ممکن است شعر فقط براى کسانى کاربرد خاص عاطفى یابد که چنین ماجرایى داشتهاند. طبعاً ما در اینجا با یک محدودیت حوزۀ کاربرد شعر روبهروییم، ولى از جانبى دیگر، در این موقعیت خاص، شعر قدرت نفوذ بسیارى مىیابد، چون توصیفى عینى و دقیق دارد.
خوب است قضیه را با مثالى دیگر روشن کنم. تصویر «مرگ» در غالب شعرهاى ما کلّى و عام است، یعنى مرثیههاى ما، غالباً به درد همه آنانى که کسى را از دست دادهاند، مىخورند. ولى اگر شاعرى نوع خاصى از مرگ (مثلاً مرگ بر اثر تصادف در یک بزرگراه) را توصیف کند، این شعرش محدودیت حوزۀ کاربرد خواهد داشت و فقط کسانى را به کار مىآید که با چنان مرگى روبهرو شدهاند. ولى در عوض براى همان گروه از عزاداران، بسیار ملموس و تأثیرگذار است. به واقع اینجا دامنۀ کاربرد کمتر، ولى قوت نفوذ بیشتر مىشود.
در این غزل، آشکارا، عاطفه بر دیگر عناصر شعر غلبه دارد. شعر گاه فاقد هر تصویرى است و نیز از هنرمندیهاى زبانى و موسیقیایى بهرۀ چندانى ندارد و حتى گاه مختصر خللى از این جهات مىیابد، چنان که در اینجا ما ناچاریم «ا» کلمۀ «این» را در تلفظ محسوب داریم، در حالى که بهتر بود در «از» ادغام شود و به صورت «ازین» خوانده شود.
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسى که سهم تو باشد، به دیگران برسد
ولى با اینهمه، شعر را از نظر ساختار، استوار مىیابیم و برخوردار از ریزهکاریهاى بلاغى. مطلع شعر بسیار تکاندهنده است، مخصوصاً مصراع اول. با این مصراع، شاعر روایت را از نیمه آغاز مىکند. سپس آنچه را از نظر زمانى پیش از آن اتفاق افتاده است، در بیتهاى بعد مىآورد. این مصراع، بارى دیگر در موقعیت طبیعى خودش در بستر روایت تکرار مىشود و این هم یک تکرار زیباست، چون ما همیشه عادت کردهایم که مصراع مطلع را در پایان شعر بشنویم (یعنى همان ردّالمطلع که از صنایع کهن شعر فارسى است و البته در غزل امروز هم به نوعى احیا شده است.) ولى اینجا این ردّالمطلع در بیتى غیر از مقطع اتفاق مىافتد و این خالى از لطفى نیست.
شعر روایى است، ولى این روایت به کمک توصیف واقعى رخدادها پیش نمىرود، بلکه به کمک بیان احساسات شاعر پیش مىرود. در واقع شاعر با شرح گام به گام احساسش، داستان را نیز به صورت غیرمستقیم پیش مىبرد. این دقیقاً برخلاف روشى است که مثلاً وحشى بافقى در مسمط معروف «دوستان شرح پریشانى من گوش کنید» در پیش گرفته است. درونمایۀ هر دو شعر، شبیه هم است، ولى در آنجا روایت کاملاً خطى و سنتى است و حتى گاهى کسلکننده، با مقدمه و مؤخرهاى کاملاً کلیشهاى.
و باز نکتۀ دیگر در غزل نجمه زارع، این است که شاعر زمان گذشته را روایت مىکند، ولى فعلها همه مربوط به آیندهاند و این هم خالى از غرابتى نیست.
و بالاخره این شعر، از یک خاصیت مهم بلاغى برخوردار است، حسن مطلع و در عین حال، اوج گرفتن لحظه به لحظۀ شعر. بسیارى شعرها حسن مطلع دارند و گاه به واسطۀ همان مطلع خویش مشهور مىشوند، همانند غزل «آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا؟» از مرحوم شهریار. ولى به تدریج، همانند شعلهاى روى به خاموشى مىگذارند. ولى در غزل زارع، با آنکه مطلع برجسته است، اوج عاطفى غزل، در اواخر آن است. بیتها همانند پتکهایىاند که هر بار محکمتر کوبیده مىشوند.
کلام آخر این که ما البته هیچگاه نمىتوانیم مدعى شویم که شاعر از یک تجربۀ واقعى زندگى خویش سخن مىگوید. چه بسا که شعر هیچ زمینۀ تجربى در شاعرش نداشته است، ولى مهم این است که او توانسته است این حالت را درست دریابد و درست توصیف کند و همه احساسات متضاد حاصل از آن را به تصویر بکشد. این براى ما مهم است و آموزنده.