تمهید

سیرى اجمالى در پیشینه شعر فارسى نشان مى‏‌دهد که بهار، از دیرباز فصل محبوب شاعران و کانون توجه آنان به طبیعت بوده است. ولى این توجه همواره ثابت بوده و حاصل آن نیز شعرهایى یکسان و همانند است؟ مسلماً چنین نیست و ستایش از بهار و یادکرد عید نوروز، در طول زمان و در پاره‏‌هاى مختلف این قلمرو زبانى، با فراز و فرود و تفاوت در طرز نگاه شاعران همراه بوده است.

به هر حال باید پذیرفت که یادکرد نوروز و بهار در شعر کهن ما بیش از امروز است و به نظر من علّت این را باید وابستگى شدید زندگى انسان دیروز به طبیعت دانست. تا پیش از پدیدآمدن مظاهر صنعت و تکنولوژى، بیشترین اتکاى مردم به طبیعت بود. به همین دلیل، وقتى طبیعت در کام زمستان فرو مى‏‌رفت، همه زندگى به حالت نیمه‏‌فعّال در مى‏‌آمد. دهقانان پس از چند ماه کار و تلاش، بیکار مى‏‌شدند و بناچار در خانه مى‏‌خزیدند. با وسایل حمل و نقل آن روزگار، سفرکردن هم دشوار و یا غیرممکن مى‏‌شد. دیگر از سیر و تفرج در باغ و بستان هم خبرى نبود، که گل‏‌ها و گیاهان خشک شده‏‌بودند و مدفون در برفى سنگین. پرندگان کوچ مى‏‌کردند و بعضى حیوانان دیگر به خواب زمستانى فرو مى‏‌رفتند.

این همه در حالى بود که دستمایه تصویرسازى بیشتر شاعران ما در آن روزگار، طبیعت بوده است و طبعاً محدودیت جلوه‏‌هاى طبیعت، دست شاعران را نیز در خلاقیت و تصویرسازى مى‏‌بسته است. به همین دلیل است که ما با این همه شعر بهارى در تاریخ ادبیات فارسى، کمتر شعرى درباره برف و زمستان، یا تابستان و پاییز داریم. زمستان در چشم شاعران، فصلى عبوس و سخت بود که فقط باید تحمّلش کرد تا رسیدن بهار، و آنگاه پس از باز شدن یخها، از طبیعت سخن گفت، به‏‌ویژه که شاهان هم به نشاط مى‏‌نشستند و به شکار و تفرّج مى‏‌رفتند. پس بى‏‌سبب نیست که این همه بهارستایى در کارنامه ادب قدیم ما ثبت شده است.

شاید با آنچه گفته شد، به نظر برسد که بخش عمده‏‌اى از میراث ادبى ما، تکرار یک سخن است؛ و تکرار هرقدر زیبا باشد، ملال‏‌آور است. واقعیت این است که به راستى بسیارى از این بهاریه‏‌ها یکنواخت، کلیشه‏‌اى و ملال‏‌آورند و حاصل تقلید، نه ابتکار. ولى در این میان، سروده‏‌هاى متفاوت و ابتکارى هم داریم. یکى از چیزهایى که به بهاریه‏‌هاى شاعران ما تنوّع بخشیده، اختلاف زاویه دید و منظر توصیف در آنهاست. بعضى فقط ظاهر بهار را دیده‏‌اند؛ بعضى به آن معنى باطنى بخشیده‏‌اند و بعضى نیز وصف بهار را بهانه‏‌اى براى بیان بعضى حرفهاى دیگر ساخته‏‌اند. به همین ترتیب، در گذر زمان نیز این نگاه دچار تحوّل شده است. به همین سبب مى‏‌توان بهاریه‏‌ها را به چند گروه تقسیم کرد.

 

بهاریه‏‌هاى شاد و طرب‏‌انگیز

این گونه شعر در ادبیات مدحى ما بیشتر دیده مى‏‌شود. به واقع شعر فارسى در سده‏‌هاى اولیه، شعر مدح و وصف بوده است و البته توصیفها نیز غالباً به مدح منتهى مى‏‌شده‏‌است، چنان که فرّخى سیستانى در این شعر، نخست از بهار سخن مى‏‌گوید و سپس بلافاصله به ستایش پادشاه گریز مى‏‌زند:

ز باغ، اى باغبان! ما را همى بوى بهار آید

کلید باغ، ما را ده که فردامان به کار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید

تو لَختى صبر کن، چندان که قمرى بر چنار آید

چو اندر باغِ تو بلبل به دیدار بهار آید،

تو را مهمان ناخوانده به روزى صد هزار آید

کنون گر گلبنى را پنج شش گل در شمار آید

چنان دانى که هر کس را همى زو بوى یار آید

بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آید

از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بدین شایستگى جشنى، بدین بایستگى روزى

ملِک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى

در این شعرها، بهار فقط بهانه عیش و طرب و خوشباشى است و از این بیش دیگر نقشى در جهان ندارد. شاعر از آمدن این فصل، فقط به همین واسطه خوشحال است که زمینه نشاط برایش فراهم مى‏‌کند، آن هم نشاطى کاملاً مادّى و گذرا. تقریباً در شعر همه شاعران مدیحه‏‌سرا، چه در سده‏‌هاى پیشین و چه بعدترها، تنها جلوه‏‌اى که از بهار مى‏‌بینیم، همین است.

 

بهاریه‏‌هاى تأمل‏‌برانگیز

امّا جدا از اینها، ما یک سلسله شاعران تعقّل‏‌گرا و اندیشمند هم داریم. اینان بیش از آن که مسحور جلوه ظاهرى بهار شوند، در پى پند گرفتن از آن بر مى‏‌آیند و مى‏‌کوشند علاوه بر نگاه آفاقى، یک نگاه انفسى هم به بهار داشته‏‌باشند. ناصرخسرو بلخى از این دسته شاعران است. او با ردیف و قافیه همین شعر فرّخى که دیدیم، قصیده‏‌اى بهارى دارد؛ ولى نتیجه‏‌اى که از این قصیده گرفته مى‏‌شود، کاملاً چیزى دیگر است. حکیم بلخ در آمدن و رفتن بهار، ناپایدارى دنیا را مى‏‌بیند و فراتر از آن، از یکنواختى جهان مادى اظهار ملال مى‏‌کند.

چند گویى که چو هنگامِ بهار آید،

گل بیاراید و بادام به بار آید

روى بستان را چون چهره دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید…

این چنین بیهده‏‌اى نیز مگو با من

که مرا از سخن بیهده عار آید

شصت بار آمد نوروز مرا مهمان

جز همان نیست اگر ششصد بار آید

هر که را شصت ستمگر فلک‏‌آرایش

باغِ آراسته او را به چه کار آید؟

سوى من خواب و خیال است جمال او

گر به چشم تو همى نقش و نگار آید

امّا نتیجه‏‌اى که از ناپایدارى عمر گرفته مى‏‌شود نیز همیشه یکسان نیست. بعضى مثل ناصرخسرو با توجه به این ناپایدارى، انسان را به پرهیز از تعلقات دنیایى تشویق مى‏‌کنند و بعضى نیز مانند خیام، به این نتیجه مى‏‌رسند که همین زندگى ناپایدار را نیز باید خوش گذراند.

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روى دل‏‌افروز خوش است

از دى که گذشت، هرچه گویى خوش نیست

خوش باش و ز دى مگو که امروز خوش است

و

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بى باده گلرنگ نمى‏‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست،

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

نگاه خیام هرچند در نهایت به همان خوشباشى مى‏‌رسد، بارى از نگرش فرّخى و منوچهرى عمیق‏‌تر است. در واقع شاعر به باطن بهار نگریسته و نتیجه‏‌اى متفاوت با آنان گرفته است. این نتیجه‏‌گیرى‏‌هاى متفاوت، در قرنهاى بعد که دوران رسوخ عرفان در شعر ماست، جلوه بیشترى مى‏‌یابد.

 

بهار از منظر عرفان

از حوالى قرن هفتم هجرى، با غلبه عرفان در شعر ما، نگاه متفکرانه امثال ناصرخسرو به یک نگرش عرفانى و اشراق‏‌آمیز بدل مى‏‌شود. به همین لحاظ، آن خوشباشى هم کم‏‌کم به یک نوع نشاط معنوى مى‏‌رسد، از آن گونه که در شعر حافظ دیده مى‏‌شود.

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نبید

صفیر مرغ برآمد، بط شراب کجاست؟

فغان فتاد به بلبل، نقاب گل که کشید؟

مکن ز غصّه شکایت که در طریق طلب

به راحتى نرسید آن که زحمتى نکشید

من این مرقّع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیرِ باده‏‌فروشش به جرعه‏‌اى نخرید

این شعر حافظ را، هم مى‏‌توان یک عشرت‏‌طلبى از نوع خیام تلقّى کرد و هم به مفاهیم عارفانه مربوط دانست. رندى حافظ در این است که راه هر دو نوع توجیه از شعرش را باز گذاشته است.

چیز دیگرى که در شعر حافظ دیده مى‏‌شود و حتى در بهاریه‏‌هاى او جلوه دارد، یک برخورد اجتماعى و اخلاقى با قضایا است. او از بسیارى جلوه‏‌هاى طبیعت، پند مى‏‌گیرد، چنان که در اینجا مى‏‌بینیم.

ز کوى یار مى‏‌آید نسیم باد نوروزى

از این باد ار مدد خواهى، چراغ دل برافروزى

چو گل گر خرده‏‌اى دارى، خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلطها داد سوداى زراندوزى

کم کم شاعران اهل معرفت ما کوشیدند که در وراى این بهار ظاهرى، یک بهار دیگر را هم ببینند. این تلاش، در شعر مولانا جلال‏‌الدین به روشنى دیده مى‏‌شود. به همین لحاظ است که مولانا غالباً بهار طبیعت را با بهارِ جان همراه مى‏‌کند و از تازه شدن روح و جان در این فصل سخن مى‏‌گوید:

شاخى که میوه داشت، همى‏‌نازد از نشاط

بیخى که آن نداشت، خجل گشت و شرمسار

آخر چنین شوند درختان روح نیز

پیدا شود درخت نکوشاخ، بختیار

مى‏‌بینید که مولانا سخن از نشاط مى‏‌گوید و البته یادآور مى‏‌شود که این نشاط، فقط از آنِ درختان میوه‏‌دار است. در بیت بعد، بلافاصله اشاره مى‏‌کند که درخت روح ما نیز چنین است و وقتى بانشاط خواهد بود که میوه‏‌دار باشد.

مولانا از بانشاط‏‌ترین و خرّم‏‌ترین شاعران ماست؛ اما این خرّمى از نوع خرّمى فرّخى سیستانى نیست که به خاطر غلامان سیمین کمرى باشد که در پى او روان بوده‏‌اند و یا از نوع شادمانى عنصرى بلخى نیست که وسایل سفره‏‌اش از زر و سیم بوده است، بلکه به خاطر این است که روحش بالنده و کمال‏‌یافته، و به تعبیر خود او، همچون درختى است میوه‏‌دار.

به همین لحاظ این خرّمى، همواره همراه مولاناست، چه در سختى و چه در آسایش، چه در رمضان و چه در عید. ولى در بهار، البته نشاط دوبرابر مى‏‌شود، چون بهار روح او با بهار طبیعت همراه است.

آمد بهارِ جانها، اى شاخِ تر! به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

چوگان زلف دیدى، چون گوى دررسیدى

از پا و سر بریدى، بى پا و سر به رقص آ

طاووسِ ما درآید، وآن رنگها برآید

با مرغ جان سراید بى‏‌بال و پر به رقص آ

مخدومْ، شمس دین است؛ تبریز، رشک چین است

اندر بهارِ حسنش شاخ و شجر به رقص آ

نکته دیگرى که در بهاریه‏‌هاى مولانا جلب نظر مى‏‌کند، این است که آمدن بهار در بیشتر غزلهاى او با آمدن یار همراه است و بدین ترتیب، شاعر از فصل بهار، به آن معشوق ازلى و ابدى مى‏‌رسد. و این هم البته یکى دیگر از عوامل نشاط و خرّمى مولاى بلخ است.

بهار آمد، بهار آمد، بهار مشکبار آمد

نگار آمد، نگار آمد، نگار بردبار آمد

کسى آمد، کسى آمد که ناکس زو کسى گردد

مهى آمد، مهى آمد که دفعِ هر غبار آمد

اما یکى دیگر از کسانى که در این باب حرفهایى تازه دارد، شیخ اجل سعدى است. سعدى مى‏‌کوشد از توصیف بهار، معنایى حکمت‏‌آمیز بیرون بکشد؛ این که زیبایى جهان صنع از وجود صانع و یکتایى او خبر مى‏‌دهد و از زیبایى بهار، مى‏‌توان به زیبایى جمال مطلق پل زد. او در یکى از قصیده‏‌هاى معروف خویش وصف بهار را چنین شروع مى‏‌کند:

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار

صوفى از صومعه گو خیمه بزن در گلزار

که نه وقت است که در خانه بخفتى بیکار

ولى به زودى عنان سخن را به مسیر دلخواه خویش مى‏‌چرخاند و چنین نتیجه مى‏‌گیرد:

آفرینش همه تسبیح خداوند دل است

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقشِ عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند، نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیحند

نه همه مستمعى فهم کنند این اسرار

مسلماً وصف سعدى از بهار، از تصویرگرى‏‌اى که در شعر فرّخى و منوچهرى و عنصرى و دیگر شاعران مکتب خراسانى دیده مى‏‌شد، بى‏‌بهره است. این تصویرگرى، جایش را به نوعى تأمل داده است.

 

مضمون‏‌سازى با بهار

شعر مکتب هندى، شعر خیال‏‌پردازى و نکته‏‌سازى است و شاعران این دوره نیز به بهار بیشتر از زاویه مضمون‏‌سازى و کشف تصویرهاى تازه مى‏‌نگرند. در واقع هدف شاعر از توصیف، نه مقدمه‏‌اى براى مدح است و نه بیان پند و عبرتى ویژه؛ بلکه مى‏‌خواهد شعرى پر رمز و راز بسراید و البته در این میان، گاه تأملات معنوى نیز مى‏‌توان یافت. خوب است که مثالى بیاوریم از صائب، شاعر بزرگ این مکتب:

از دل پرخون بلبل کى خبر دارد بهار؟

هر طرف چون لاله صد خونین‏‌جگر دارد بهار

مستى غفلت، حجاب نشئه بیگانگى است

ورنه بیش از باده در دلها اثر دارد بهار

از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته‏‌اند

شکوه‏‌ها از مردم کوته‏‌نظر دارد بهار

خواب آسایش کجا آید به چشم سیم‏‌تن؟

همچو بوى گل عزیزى در سفر دارد بهار

قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست

از شکوفه نافه‏‌هاى نامه‏‌بر دارد بهار

چیز دیگرى که در این دوره دیده مى‏‌شود، ایجاد توسّع معنایى در کلمه «بهار» است. در شعر بعضى از هندى‏‌سرایان، به ویژه بیدل، کلمه بهار یک مفهوم عام از طراوت، زیبایى، نشاط و خرّمى را تداعى مى‏‌کند، بدون این که ربط مستقیمى به فصل اوّل سال داشته باشد. این هم ابتکارى است که در دوره‏‌هاى پیشین شعر فارسى کمتر دیده شده است. در این بیتها از بیدل، بهار فقط یک مفهوم کلّى از زیبایى و خرّمى است:

چقدر بهار دارد سوى دل نگاه کردن

به خیال قامت یار، دو سه سرو آه کردن

بهار، آن دل که خون گردد به سوداى گل رویى

ختن، فکرى که بندد آشیان در حلقه مویى

بهار، آیینه رنگى که گردد صرف آیینت

شکفتن، فرش گلزارى که بوسد پاى رنگینت

 

شعر امروز

شعر فارسى که در قرنهاى پیش رنگ و بویى ثابت و یکنواخت داشت، در قرن اخیر و با جداشدن پاره‏‌هاى این قلمرو وسیع زبانى به وسیله مرزهاى سیاسى جدید، در هر سرزمین جلوه دیگرى یافت.

البته به طور کلى باید پذیرفت که شاعران امروز فارسى در حدّ شاعران کهن عنایتى به بهار و نوروز نداشته‏‌اند و این نیز خالى از دلیلى نیست. پیش از این گفتیم که یکى از دلایل مقبولیت بهار در نزد شاعران کهن، وابستگى و الفت شدید انسانهاى آن روزگار با طبیعت بوده است، به گونه‏‌اى که هر تغییرى در فصلها، بر همه جوانب زندگى مردم اثر مى‏‌گذاشته‏‌است. امّا در روزگار ما، صنعت و تکنولوژى، تفاوت فصلها را بسیار کم کرده‏‌است. مردم شهرنشین، که بیشتر شاعران هم از این گروه‏‌اند، نه در بهار بهره چندانى از طبیعت دارند و نه در زمستان از آن بى‏‌بهره‏‌اند. سبزیجات و میوه‏‌هاى سردخانه‏‌اى و گیاهان گلخانه‏‌اى و انواع و اقسام وسایل نقلیه و امکانات جدید گرم‏‌کردن منازل، در زمستان نیز همان آسایش بهارى را به آنان مى‏‌بخشد. آنان در بهار نیز چیزى بیشتر از این‏‌ها در اختیار ندارند، مگر پناه‏‌بردن به تفریحگاه‏‌هایى در بیرون شهر که آن‏‌ها نیز به واسطه تکنولوژى و ارتباطات، تفاوت بسیارى با شهرها ندارد.

چنین است که انسان امروز، به ویژه انسان شهرى، چندان تعلّق خاطرى نسبت به بهار حس نمى‏‌کند چون تغییر فصل‏‌ها و به طور کلّى تغییرات طبیعى، دیگر آن تأثیر را در زندگى‏‌اش ندارد.

اینجاست که بهار از شکل مادى بیرون مى‏‌آید و حالت یک مفهوم را مى‏‌یابد. یعنى شاعر دیگر همانند منوچهرى و فرّخى و دیگر شاعران سده‏‌هاى نخست شعر فارسى، ضرورتى به توصیف طبیعت حس نمى‏‌کند، چون به راستى با آن طبیعت بیگانه است.

شاید یکى از آخرین شاعران برجسته‏‌اى که همان سنّت کهن را در توصیف بهار حفظ مى‏‌کند، اقبال لاهورى است. او در مستزاد معروفش نخست به توصیف عینى بهار مى‏‌پردازد و سپس مى‏‌کوشد بدین وسیله درى به سوى رازهاى هستى بگشاید

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنّم هزار

طوطى و دُرّاج و سار

بر طرف جویبار

کشتِ گل و لاله‏‌زار

چشمِ تماشا بیار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

 

خاک چمن وا نمود رازِ دلِ کاینات

بود و نبود صفات

جلوه‏‌گرى‏‌هاى ذات

آنچه تو دانى حیات

آنچه تو خوانى ممات

هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود رازِ دل کاینات

امّا به تدریج، در شعر امروز، جنبه توصیفى بهار کم‏‌کم رنگ مى‏‌بازد. شاعر مى‏‌کوشد آمدن بهار را دستمایه‏‌اى قرار دهد براى بیان یک سلسله مفاهیم دیگر. این مفاهیم نیز از جنس مسایل مطرح‏‌شده در شعر سعدى و مولانا نیستند، بلکه بیشتر جنبه سیاسى و اجتماعى دارند.

به عبارت دیگر، اگر در شعر مکتب عراقى، شاعر از پرداختن به بهار، یک سلسله حکمت‏‌ها، پندها و مفاهیم معنوى را در نظر داشت، در شعر امروز گرایش شاعر بیشتر به سوى مفاهیم اجتماعى است و کمتر دیده مى‏‌شود که از بى‏‌اعتبارى دنیا و امثال اینها سخن به میان آید. این شعر کوتاه از سلمان هراتى مى‏‌تواند نمونه بارزى براى این نوع نگاه به نوروز باشد.

نگاه اول:

عید، «حوّل حالنا» است / که واجب است بفهمیم

عید، شوقى است / که پدرم را به مزرعه مى‏‌خواند

عید، تن‏‌پوش کهنه باباست / که مادر / آن را به قد من کوک مى‏‌زند

و من آن‏‌قدر بزرگ مى‏‌شوم / که در پیراهن مى‏‌گنجم

عید، تقاضاى سبزشدن است

یا مقلّب القلوب!

نگاه دوم:

عید

سوپرمارکتى است / که انواع خوردنیها در آن هست

عید

بوتیکى است / که انواع پوشیدنیها در آن هست

عید

ملودى مبارک‏‌باد است / که من با پیانو مى‏‌نوازم

شب به خیر دوست من!

 

در تاجیکستان

در یک بررسى مقایسه‏‌اى میان نگاه شاعران این سه کشور فارسى‏‌زبان (ایران، افغانستان و تاجیکستان) به نوروز و بهار، به سهولت مى‏‌توان دریافت که در عصر حاضر، تاجیکان بیش از همه به نوروز و آداب و رسوم آن اشاره کرده‏‌اند. این به سبب فشارى است که ملت تاجیکستان در این دهه‏‌ها براى دور شدن از فرهنگ باستانى خویش دیده و در برابر آن مقاومت کرده است.

حقیقت این است که ستایش از مفاخر فرهنگى، زبان فارسى و آداب و رسوم کهن براى مردم تاجیک به نوعى وسیله حفظ هویت بدل شده است و آنان، به‏‌ویژه شاعرانشان کوشیده‏‌اند که با یادآورى این پیوندها، زبان و فرهنگ خود را در برابر تهاجم فرهنگ روسى حفظ کنند. آن‏‌قدر ستایش از زبان فارسى و مفاخر آن که در شعر تاجیکان دیده مى‏‌شود، به هیچ وجه در شعر شاعران ایران و افغانستان دیده نمى‏‌شود.

از سویى دیگر این را هم باید پذیرفت که فرهنگ در تاجیکستان بیشتر جنبه ملى دارد تا مذهبى. به همین سبب آنان علاقه بیشترى به آداب و رسوم ملّى نشان مى‏‌دهند و این برخلاف افغانستان است که در آنجا فرهنگ مذهبى قوى‏‌تر بوده است. این چند شعر به طور نمونه مى‏‌تواند نشانگر این علاقه و وابستگى باشد.

نوروز مى‏‌درآید همچون عروس از در

شد خانه‏‌هاى مردم از بوى گل معطّر

هر خانه شد پر از فیض، از نو، بهار آمد

با بوى هفت میوه، صوت دوتار آمد (محمد خالق)

(قابل یادآورى است که در تاجیکستان و افغانستان، بیش از هفت سین، هفت میوه رایج است.)

سر به سر یخستانم، زیر آفتابم کن

اى بهار! آبم کن، اى بهار! آبم کن

جمع بوده‏‌ام، پاییز این‏‌چنین پریشم کرد

برگ برگ جمعم کن، از دگر کتابم کن

اى بهار! آبم کن، اى بهار! آبم کن

از تو اشک‏‌بارانم، از تو برق چشمانم

یا بیا سحابم کن، یا بیا شهابم کن (نظام قاسم)

 

در افغانستان

وقتى روزگار براى یک جامعه تیره شود، بهار هم در چشم مردم آن تیره خواهد بود و وقتى جنگ و بدبختى بر سرنوشت مردم چیره شده باشد، این مصائب بر بهاریه‏‌هاى شاعران هم اثر خواهد گذاشت، چرا که شعر راستین، آیینه زندگى شاعر و جامعه اوست.

از همین روى، در شعر دو سه دهه اخیر افغانستان، نگاهى دردآلود و اندوهبار به بهار احساس مى‏‌شود. گاه شاعر نه تنها از آمدن بهار اظهار خرسندى نمى‏‌کند، که آرزو مى‏‌کند امسال خبرى از نوروز و بهار نباشد، چنان که استاد خلیل‏‌الله خلیلى در آن مسمط معروفش گفته است.

گویید به نوروز که امسال نیاید

در کشور خونین‏‌کفنان ره نگشاید

بلبل به چمن نغمه شادى نسراید

ماتم‏‌زدگان را لب پُرخنده نشاید

خون مى‏‌دمد از خاک شهیدان وطن، واى!

اى واى وطن، واى!

گلگون کفنان را چه بهار و چه زمستان

خونین‏‌جگران را چه بیابان، چه گلستان

در کشور آتش‏‌زده، در خانه ویران

کس نیست زند بوسه به رخسار یتیمان

کس نیست که دوزد به تن مرده کفن، واى!

اى واى وطن، واى!

به نظر مى‏‌رسد که خلیلى در این نگاه تازه و یأس‏‌آلود به بهار، در شعر افغانستان پیشگام بوده است. البته در شعر خلیلى، این برخورد با بهار یک وجه هنرى هم دارد، یعنى شاعر نوعى آشنایى‏‌زدایى به کار برده است. ایجاد تضاد و تقابل میان پدیده‏‌هاى خوشایند دنیا و مصایبى که بر سر ملت افغانستان آمده بود، از دستاویزهاى بیانى خلیلى بود و او غالباً مى‏‌کوشید خواننده شعرش را از تصور یک دنیاى آرمانى، به سوى واقعیتى تلخ در کشور خویش پرتاب کند. در آن سالها، او در غالب شعرهایى که براى تفریحگاهها و جایهاى دیدنى دنیا سروده است، ناگهان به فضاى داخل افغانستان گریز زده و از این تضاد، استفاده هنرى و احساسى کرده است.

همین عملکرد هنرى را بعداً در شعرى از سیدابوطالب مظفرى هم مى‏‌بینیم. او در غزلى بهارى که به همزبانان تاجیکستانى‏‌اش تقدیم کرده‏‌است، در عین خوشایندى بهار، وضعیت کشور خویش را هم ترسیم مى‏‌کند:

جهان حال خوشى دارد به نوروز

دریغا حال خلق مانده در بند

شکسته‏‌مردمى کز دیرسال است

به روى خود ندیده یک شکرخند

بهارا! نوبهار بلخ تلخ است

بیاور از سمرقند خودت قند

باید پذیرفت که نگاه تاریک به بهار در میان شاعران امروز افغانستان، خالى از زمینه‏‌هاى عینى و واقعى هم نبوده است. اگر در روزگارانى، زمستان فصل تعطیلى تفرج و شکار و ساز و سرود بوده است، در سالیان اخیر در افغانستان، این جنگها بود که با سردى هوا به رکود مواجه مى‏‌شد و با آب شدن یخها و باز شدن راهها، مردان جنگ باز بر سر کار مى‏‌شدند. پس در چنین وضعى هیچ عجیب نیست اگر شاعر افغانستان آرزو کند که هیچ‏‌گاه بهار نیاید. اما فرق این آرزو با آرزوى استاد خلیلى این است که آنجا بیشتر یک آشنایى‏‌زدایى هنرى در کار بود، ولى اینجا یک واقعیت عینى نیز با بى‏‌رحمى تمام خود را بر شعر تحمیل مى‏‌کند. این شعر از محبوبه ابراهیمى، تفصیل سخنى است که ما اینک به اجمال از آن گفتیم.

باز هم بهار شد، پرنده‏‌ها!

باخبر! دوباره جنگ مى‏‌شود

دشتها و تپّه‏‌هاى دهکده

باز لانه تفنگ مى‏‌شود

 

باز هم بهار شد، برادرم

کشت و کار و گلّه را رها گذاشت

خسته شد، شکسته شد به کوه زد

رفت و از خودش غمى به جا گذاشت

 

باز هم کنار چشمه، بین ما

از ستاره و بهار یاد شد

سال پیش، اوّل بهار بود

قبرهاى دهکده زیاد شد

 

باید این بهار هم درختها

رختهاى نو دوباره تن کنند

خوش به حالشان که نیستند مثل ما

سال نو به جانشان کفن کنند

 

آى بچه‏‌هاى ده! دعا کنید

تا خدا بهار را نیاورد

تا همیشه برف باشد و کسى

جنگ را به خانه‏‌ها نیاورد

با آنچه گفته شد، به نظر مى‏‌رسد که نگاه به نوروز و فصل بهار در شعر امروز فارسى به سبب تفاوت سرنوشت ملل فارسى‏‌زبان، متنوع‏‌تر است و بیش از شعرهاى بهارى ادب کهن، از ویژگیهاى بومى و جغرافیایى برخوردار. به واقع در روزگاران کهن غالب شاعران بیش از این که به چشمدیدها و محیط زندگى خویش متکى باشند، به سنّت ادبى رایج متکى بودند. در شعر امروز این اتکا به سنت کمرنگ شده و در مقابل، جنبه‏‌هاى شخصى و تجربى شعرها قوى‏‌تر شده است. چنین است که هر شاعرى، بهار را از منظرى مى‏‌بیند که دیگران ندیده‏‌اند و این خالى از لطف نیست، هرچند تعداد بهاریه‏‌ها در شعر امروز، بسى کمتر از شعر کهن باشد.

این مقاله در سال ۱۳۸۸ در ویژه‌نامۀ نوروزی روزنامۀ قدس منتشر شد.