نگاهى به «سوگنامۀ بلخ» مجموعه شعر سیدابوطالب مظفّرى
بالاخره سوگنامه بلخ، اولین مجموعه شعر سیدابوطالب مظفّرى هم از سوى دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنرى منتشر شد، در ۸۰ صفحه، تیراژ ۳۳۰۰ نسخه و قیمت ۴۷۰ ریال و با طرح جلدى زیبا که کار علىرضا ذاکرى است.
سوگنامۀ بلخ از اولین کارنامههاى نسل جوان شعر ماست. نسلى که از حوالى سال ۱۳۶۵ و با ظهور فضلالله قدسى به میدان آمده و تا امروز با تلاشى تحسینآمیز حداقل توانسته حضور خویش را در شعر معاصر فارسى تثبیت کند.
این نسل، خطرهاى زیادى کرد و سرگردانىهاى بسیارى داشت. شاید همه جریانهاى شعر انقلاب اسلامى ایران را ـ هرچند گذراتر و خفیفتر ـ بتوان در سرگذشت این نسل سراغ گرفت. از شعرهاى جدولضربى و «خونآلود» بگیرید تا مثنوىهاى بلند و خشن حماسى و از غزلهاى صمیمى و «حال»دار بگیرید تا رباعىهاى کلیشهاى و… باید پذیرفت که گاهى این موجها بىعارضه هم نبودهاند، اگر چه گذراندن آنها طبیعى و شاید ناگزیر بود.
سیدابوطالب مظفّرى از معدود کسانى است که توانست از این تلاطمها جان سالم بدر برد و در نهایت شعرى ارائه دهد که اکنون به هیچ یک از آن عارضهها دچار نیست. شعرهاى اخیر سوگنامه بلخ ـ و بهویژه مثنوى شکوهمند سوگنامۀ ۲ ـ این را به خوبى نشان مىدهد:
دلم گرفته، از این شهر از این شکوه امشب
مرا ببر به تماشاى سنگ و کوه امشب
دلم گرفته، دلم از ملال آکندهاست
مرا ببر به فرازى که تا ابد زنده است
دوباره میل تفنگ و دوباره میل کمین
دوباره میل جهیدن به پشت کوهۀ زین
صفحۀ ۲۰
آنچه شاعر پس از پیچ و خمهاى زیاد به آن رسیده، شعرى است متعادل، و رمز این تعادل هم در بهرهگیرى او از تجربههاى متفاوت ـ و گاهى متقابل ـ نهفته است.
شاید مهمترین ویژگى شعر مظفّرى، صمیمیت و بىتکلفى آن باشد و البته وقتى مىگوییم صمیمیت، منظور ما نزول سطح زبان و عوامزدگى آن نیست، بلکه مىخواهیم بگوییم شاعر قصد تحمیل توانایىهاى شعرىاش را بر شنونده ندارد و اصولاً این توانایىها نیستند که او را به شعر سرودن وا مىدارند. شعر گفتن شاعر از روى یک نیاز درونى رخ مىدهد و تکنیکى هم که در شعر به چشم مىخورد، حاصل همان نیاز است. شاعر در بند این نیست که دیگران شعرش را تکنیکى و مدرن بدانند و هیچگاه هم به نفع تکنیک از محتواى شعرى عقبنشینى نمىکند. گاهى این صمیمیت و بىآلایشى آن قدر غلبه دارد که خوانندۀ شعر، اصلاً نمىتواند میزان مطالعه و تسلط شاعر را بر ادبیات حدس بزند، چون خود شاعر قصد ندارد این را به رُخ شنونده بکشد. بعضى شاعران در واقع با اعجاب شنوندۀ شعر، او را وادار به پذیرش سخن خویش مىکنند. در این صورت شنوندهاى که مقهور توانایىهاى شاعر شده، در حالت روانىاى قرار مىگیرد که شاعر را فردى برتر از خویش مىپندارد و تسلیم شدن در برابر او را عادى تلقى مىکند. با یک تمثیل مىتوان گفت شنونده در این حالت مثل کسى است که پاى بحث یک سخنران خیلى «فاضل» نشسته باشد و از فرط استماع اصطلاحات علمى و الفاظ خارجه، چنین پندارد که هرچه مىشنود درست است. امّا مظفّرى از این شاعران نیست و با شنونده به راحتى کنار مىآید، بدون این که او را مجذوب و مقهور توانایىهاى خویش بکند:
آى مادر! اسپ و زین من کجاست؟
کفشهاى آهنین من کجاست؟
سالهاى شور و شر در پیش روست
هفت صحراى خطر در پیش روست
باز فصل کوچ، فصل تیر شد
آن پریشان خوابها تعبیر شد
صفحۀ ۳۸
یکى از مشکلات شاعران مهاجر افغانستان که ناشى از اقبال زیاد مردم به شعر است، عوامزدگى است. شعر به علت سابقهاى که در بین این ملّت دارد و به علت رشد کم دیگر هنرها در این کشور، بیشترین بار را در بیان آلام و آمال ملت ما بر دوش داشته و از همین روى، مردم بیشترین اقبال را نسبت به آنان نشان دادهاند. همین مسأله به طور متقابل سببشده که شاعران هم توجه بیشترى به پسند و سلیقه مردم داشته باشند و دچار عوارضى شوند از جمله عوامزدگى در بیان وابستگى محتوایى جریانات زودگذر سیاسى و اجتماعى.
شعر شاعر سوگنامه بلخ به طور نسبى از هر دو عارضه برکنار مانده است. در زبان همان صمیمیت روستایىوار همراه با پشتوانهاى از ادب قدیم به مدد او آمده و شعرش را سادگى و فخامت خاصى بخشیده که سخت جاذب است. در محتوا هم برخلاف برخى دیگر از شاعران ما، شعرش را به سطح مسایل زودگذر نزول نداده و سعى کرده بیانى اختیار کند که شعر را از انحصار این حوادث بیرون بیاورد و شکلى جاودانه بهآنها ببخشد، به نحوى که براى هر حادثۀ مشابه دیگرى نیز قابل استفاده باشد. غزل زیر که با عنایت به حوادث بعد از پیروزى مجاهدین در افغانستان سروده شده، نمونهاى است از این گونه شعر:
دیروز اگر به دشت بلا لاله کاشتیم
امروز چشم مرحمتى نیز داشتیم
این جاده را به پاى سلامت نرفتهایم
هر گام، یک عزیز به جا مىگذاشتیم
آرى! درخت و پنجره و عشق حق ماست
ما انتظار مزد کلانى نداشتیم
امّا با همه اینها، باز هم یک تفکر و جهانبینى عمیق را در این مجموعه شعر نمىتوان نشان داد و نمىتوان از این شعرها خط فکرى اصلى گرفت، آنچنان که از شعر بعضى از صاحبان اندیشه در این روزگار، مىتوان گرفت. درست است که شعر نباید یک بیانیه فلسفى و اجتماعى باشد، امّا به هر حال باید یک خط فکرى مشخص را ترسیم کند. شعر «بشنو این قصهگو گوید» در این مجموعه، ما را به این قضیه امیدوار مىکند، امّا این گرایش در شعرهاى دیگر کمتر مىشود. مىپذیریم که این مشکل عمومى شعر ماست، امّا هیچ متّهمى را نمىتوان به بهانۀ عمومى بودن جرم تبرئه کرد. شعر همۀ ما ـ و از جمله مظفّرى ـ باید هر طور شده پایگاه فکرى خود را بیابد و مظفّرى هرچند موفقیتى نسبى دارد، امّا باز هم به توفیق کامل دست نیافته است.
یک مشکل عمده دیگر که البته نه در ذات و جوهره، بلکه در صورت زبان شعر این شاعر ورى نموده، عدم وسواسى است که گاهى بهشدت آزار دهنده است. این بیت را ببینید:
به بوستان ادب لحظهاى غبار زدم
غریو چند به غمنامۀ بهار زدم
اول این که فعل «زدم» با غبار و غریو نمىسازد، دوم این که «بوستان ادب» ترکیبى کلیشهاى و ناهمساز با بافت زبانى امروزى شاعر است. سوم این که یا باید مىگفت «غریوى چند» و یا مىگفت «غریو چندى» که از نظر دستورى درست مىشد. چهارم این که غبار، ارتباط محکمى با بوستان ندارد و غبار زدن به بوستان تعبیرى نارسا و ناملموس است. و پنجم این که کل جملۀ «غریو چند به غمنامۀ بهار زدم» مبهم و گنگ است و معلوم نیست یعنى چه.
نظایر این را در شعرهاى اولیۀ این کتاب بسیار مىبینیم. اینها نشان مىدهد که زبان شاعر همپاى ذهن او جلو نیامده و گاهى علاوه بر نقص دستورى، حتى از بیان آنچه شاعر مىخواهد بگوید عاجز است. البته مظفّرى در طول دوره شاعرىاش در پى رفع این نقایص برآمده و اصولاً او شاعرى است که غالباً آخرین شعرش بهترین شعرش است.
مظفّرى کمکار است. او بعد از سوگنامۀ بلخ چیزى ارائه نکرده و از آن موقع، بیش از یک سال مىگذرد. درست است که حال و روزگار ما مردم و دغدغههایى که از چهارسو داریم، حتى از شاعران هم مجال شعرسرایى را مىگیرد امّا به هر حال ما از این شاعر انتظارى داریم که اگر بهجا نباشد بیجا هم نیست. خوش نداریم که کتاب شاعر ـ زبانم لال ـ وصیتنامهاش بشود.