چاپ شده در روزنامه قدس، سهشنبه ۲۳ مهر ۱۳۷۰ و سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۷۰، صفحه هنر و ادبیات.
(عکس مرتبط با سالهای ارتباط نویسنده با روزنامۀ قدس است، در جمع بعضی از اعضای تحریریۀ روزنامه.)
بحث از خصوصیتى در زبان شعر است که هنوز اسم مشخصى برایش نداریم و علاوه بر آن، بحث کاملى هم دربارهاش نشده. فقط على دشتى در کتاب «نگاهى به صائب» اشارهاى به آن مىکند و آن را یکى از ویژگىهاى سبک هندى مىشمارد:
«در گویندگان سبک هندى وجه مشترک دیگرى هست که از فرط خفا نمىتوان نامى بر آن نهاد. جملهاى مشهور و متداول و اصطلاحى زبانزد مردم را در بیتى مىگنجانند که چاشنى و طعم خاصى بدان مىبخشد»[۱] ایشان مثالهایى هم مىآورد از جمله:
عمرى است که در پاى خُم افتاده خرابم
«همسایه دیوار به دیوار» شرابم
صائب
گاه در چشم تر و گه بر مژه گاهى به خاک
همچو اشک ناامیدى «خانه بر دوشیم» ما
بیدل
این نوشته، درآمدى بر این مبحث است و انگیزه ما براى نگارش آن نیز رواج شدید این هنرمندى در شعر نوکلاسیک امروز است. در اینجا عجالتاً اسم این کار ـ یعنى استفاده از مشخصات زبان محاوره ـ را «مردمگرایى در زبان» مىگذاریم تا بعداً چه پیش آید.
در سالهاى نخستِ پس از انقلاب اسلامى در ایران که زبانِ بیشتر شاعران در بین شعر و شعار سرگردان بود، مردمگرایى چندان محسوس نبوده و ما در شعر شاعرانى چون حمید سبزوارى و نصرالله مردانى، به ندرت آن را مىبینیم. فقط على معلّم نوعى خاص از آن را و البته در تلفیق خاصى با زبان حماسى دارد:
تو را ز غربت دلگیر جادهها خبر است
تو را ـ اگر چه سوار ـ از پیادهها خبر است[۲]
در لجّه بر نى سنبلش را تاب دادند
خوبان عجب دسته گلى بر آب دادند[۳]
کمِ خود گیر، به خیل و رمه برمىگردیم
بار کن، جان برادر! همه برمىگردیم[۴]
وطنى هست، ولى نیست در این تنگآباد
راست مىگفت فلان بن فلان، روحش شاد.[۵]
امّا از حدود سال ۱۳۶۳ که شاعران جوان کمکم زبان خودشان را یافتند و تا حدودى فهمیدند که چه کار باید کرد، گرایش به زبان مردم به طور محسوسى آغاز شد. این کار در اوایل به صورت گنجاندن یک ضربالمثل یا کنایه در مصراع چهارم رباعى رخ مىنمود و بسامد بالایى هم در رباعىهاى آن سالها داشت. این هم چند نمونه رباعى:
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روان دردمند آمده بود
گویند که از هیبت دریاى دلت
آن روز زبان آب بند آمده بود
حسن حسینى
چندى است چراغ عشق کم سو شده است
جانم چون عقل، عافیت جو شده است
بس کن، تا کى در پى نیرنگ و فریب؟
اى دل! دستت براى من رو شده است
سهیل محمودى
عمرى به اسارت تو بودم، اى مرگ!
لرزان ز اشارت تو بودم، اى مرگ!
امروز خوش آمدى، صفا آوردى
مشتاق زیارت تو بودم، اى مرگ![۶]
علیرضا قزوه
و کمکم این کار، دستورالعملى شد براى رباعىسازى: یک ضربالمثل یا کنایه تازه پیدا کنید، یک مصراع بر پایه آن بسرایید و سپس با ساختن سه مصراع کمکى، یک رباعى تحویل دهید. چنین بود که رباعىسرایى به ابتدال کشیده شد چون یک شگرد اصلى آن آشکار گشته بود و خیلىها هم فقط همین شگرد را از رباعىسرایى دریافته بودند.
مردمگرایى در غزل هم رخ داد، در شعر کسانى چون قیصرامینپور، سهیل محمودى و علیرضا قزوه و بعداً در مثنوى به سردمدارى احمد عزیزى. این هم نمونههایى از سهیل و عزیزى:
بى تو رنگ از صورت گلها پرید
بى تو آواز قنارى لطمه دید
یک چکاوک بىجهت مسموم شد
یک کبوتر ناگهان در خون تپید
دشمنى در جان مردم خانه کرد
مشکلات بیشمارى آفرید
آسمان سیلى به گوش ابر زد
باد هم گیسوى باران را کشید
هرکه رد شد از کنار پنجره
هاىهاى گریه ما را شنید
غم تمام شهر را گشت و گذشت
در دل ما عاقبت مسکن گزید
…
بى تو پایان یافت احساس غزل
شعرهاى من به ناکامى کشید
سهیل محمودى[۷]
بار الها! عرصه بر گُل تنگ شد
روح شبنم در صحارى سنگ شد
خاک ما نسبت به گل مسؤول نیست
کشتِ شبنم بین ما معمول نیست
نسترن رسواى خاص و عام شد
خون داوودى مُباح اعلام شد
اى خدا! آواز ده خورشید را
بین ما تقسیم کن توحید را
دست هر آلاله یک بیرق بده
کسب و کار باد را رونق بده
احمد عزیزى[۸]
این مردمگرایى که در اوایل فقط به درج تعبیرهاى محاورهاى در زبان نسبتاً فاخر شعر خلاصه مىشد، کمکم در کلیت زبان شعر بعضى شاعران حل شد به گونهاى که ساختار سخن به ساختار گفتارهاى عادى نزدیک شد و در واقع این دیگر نه یک چاشنى، بلکه یک ساختار بیانى تازه بود این غزل از علیرضا سپاهى را ببینید:
غروب آمد و شب شد، نماز هم داریم
خیال رفتن راهى دراز هم داریم
گناه؟ آه، بله، از گناه پرسیدید
که اتفاقاً بیش از نیاز هم داریم
و جالب است بدانید این که پیش خدا
همیشه بیشترین امتیاز هم داریم
شکوفه خواسته بودید؟ خوب مىخندیم
از این نمونه بخواهید، باز هم داریم
بله، شقایق دلهاى ما طبیعى نیست
در این مغازه گُل دستساز هم داریم
نشست غائله، ما هم شنیدهایم چه شد
به این قضیه کمى اعتراض هم داریم
به نظر مىرسد اکنون زبان شعر بیشتر شاعران نوکلاسیک به حد کافى به زبان مردم نزدیک شده و کمابیش عوارض جنبى خود را هم آشکار کرده است. اکنون ما در مرحلهاى هستیم که باید تکلیفمان را با این جریان روشن کنیم و ببینیم تا چه حد مىتوان به این هنرمندى بها داد.
شاید بتوان اینک سؤالهایى از این گونه را مطرح کرد: علّت رواج مردمگرایى در شعر بعد از انقلاب اسلامى چه بوده؟ آیا مردمگرایى منحصر به استفاده از کنایهها و ضربالمثلها مىشود یا چیزهاى دیگرى در پشت پرده هست؟ محاسن و معایب آن چیست؟ این جریان بالاخره به کجا خواهد کشید و سؤال مهم دیگر این که اگر ما بنابر تعریف منتقدان امروز، شعر را حادثهاى بدانیم که در زبان رخ مىدهد و شاعر کارى مىکند که خواننده بین زبان او و زبان روزمره و عادى (زبان اتوماتیکى) تمایزى احساس کند[۹]، در این صورت چه ارزشى مىتوان براى مردمگرایى قایل شد؟ بنابراین تعریف، آنچه در شعر اهمیت دارد دور شدن از زبان روزمره و عادى است نه نزدیک شدن به آن.
تصور مىشود اگر ما بخواهیم تعریف دکتر شفیعى را بپذیریم، باید زبان دیگرى هم در کنار زبان مردم به عنوان زبان اتوماتیکى معرفى کنیم و انحراف از آن زبان را نیز وسیلهاى براى شعر شدن کلام بدانیم. آن زبان، زبان شعرهایى کلیشهاى است که در یک دوره رایجند و در ذهن مردم رسوب کردهاند. پس رستاخیز زبان مىتواند آنگاه نیز ایجاد شود که کلام نه از زبان مردم، بلکه از زبان شعرى که مردم با آن انس داشتهاند و براىشان تکرارى و اتوماتیکى شده، دور شود. پس در دورهاى که مردم به شعرهاى محاورهاى عادت کردهاند، شاعران مىکوشند کمکم از این زبان دور شوند و در دورهاى که مردم به شعرهاى فخیم و فاخر انس دارند، کوشش شاعران مىتواند در جهت مردمگرایى باشد.
اگر این فرض را بپذیریم، مىتوانیم رواج مردمگرایى در شعر پس از انقلاب اسلامى را توجیه کنیم. ذهن شعر پسند مردم از شعر فصیح و غرّاى قصیدهسرایانى چون ملکالشعرا بهار و امیرى فیروزکوهى خسته شده بود یعنى عملاً آن زبان مطنطن، حالت اتوماتیکى پیدا کرده بود و طبیعى بود که تلاش مردمگرایانه، حرکتى در جهت ایجاد یک رستاخیز بهشمار آید و ارزشمند تلقى شود.
دکتر شفیعىکدکنى حرف خوبى دارد در باب مجاز، آنجا که مىگوید: «وقتى کلمهاى از خانواده خود جدا شد و با خانوادهاى دیگر ترکیب شد، مجاز آغاز شده است ولى با همنشینى مستمر این واژه، در خانواده جدید، اندکاندک از خصوصیت مجازى آن کاسته شده و تبدیل به یک واژه در معنى حقیقى و قاموسى خود مىشود، و اىبسا که اگر بار دیگر به خانواده نخستین خود بازگردد، در آن جا از مقوله مجاز تلقى شود، و سبب نوعى تشخّص و حالت رستاخیزى»[۱۰]
این حرف در زبان شعر هم صادق است یعنى اختیار یک زبان غیرعادى، در ابتدا جاذبهآفرین است، امّا بهتدریج و با استفاده زیاد، همین زبان حالتى یکنواخت و مبتذل مىیابد بهطورى که بازگشت به همان زبان طبیعى مردم، جاذبه خواهد داشت و به همین دلیل، مردمگرایى در این چند سال با استقبال روبهرو شد.
امّا اگر بخواهیم به محاسن و معایب مردمگرایى بپردازیم، باید مهمترین نقش آن را ایجاد رابطهاى نزدیک با مخاطب شعر بدانیم. شاید بتوان شعر مولانا را در این مورد خاص، به این گونه تحریف کرد و به کار بست:
چون که با «مردم» سر و کارت فتاد
پس زبان «مردمى» باید گشاد
اغلب شاعران در مرحلهاى از کارشان بر سر دو راهى «هنر» و «مردم» قرار مىگیرند و بعضى به این نتیجه مىرسند که جمع این دو ممکن نیست و باید یکى را انتخاب کنند. ما فعلاً به این بحث ـ که خیلى هم جنجالبرانگیز است ـ کارى نداریم. فقط مىگوییم مردمگرایى وسیله خوبى است براى جمع کردن هردوى اینها.
و در باب معایب مردمگرایى مىتوان گفت مهمترین عارضه این است که گاهى شاعر را درگیر نوآورى در سطح زبان مىکند و از توجه به عمق بازمىدارد. شاعر که مىداند به هرحال باید هنرمندىاى در کلام انجام دهد. گاهى این هنرمندى را فقط در مردمگرایى مىبیند و با گنجاندن چهار تا ضربالمثل یا تکیهکلام محاورهاى، زیبایى جویىاش را اقناع مىکند و وظیفهاش را خاتمه یافته مىبیند. شاید اگر ذهنش مشغول این کار نبود، به چیزهاى بزرگترى پناهنده مىشد.
به همین علت، در این گونه شعرها کمتر با تخیل و اندیشهاى قوى روبهرو مىشویم. مثلاً مىبینیم شاعرى مثل سهیل محمودى که در قصیده شکوهمند «دریا در غدیر» آن همه تصویر تازه آورده بود، در غزلهاى صمیمى امروزش مىگوید:
ماییم و پرسههاى شبانه، همین و بس
تا بانگ صبح، شعر و ترانه، همین و بس
فرجام ماجراى بد روز را مپرس
خوش باد قصههاى شبانه، همین و بس
بعد از من و تو ـ از من و تو ـ یادگار چیست؟
یک مشت داستان و فسانه، همین و بس
مشتاقم و به خاطر یک لحظه دیدنت
آوردهام هزار بهانه، همین بس
یک روح شرحه شرحه و یک جسم چاک چاک
از من جز این مجوى نشانه، همین و بس
تنها، در این حوالى متروک، روح من
با یاد توست شانه به شانه، همین و بس
چون عابرى ـ خلاصه بگویم ـ در این مسیر
ماندیم زیر چرخ زمانه، همین و بس[۱۱]
خیلى از شاعران را همین راحت حرفزدن به پرتگاه کشانده ـ و یا مىکشاند عنقریب، اگر به تکیهگاههاى محکمترى تکیه نکرده باشند ـ و مىبینیم خیلىها این زبان شُسته و رفته و راحت را دارند، زبان مردم را خوب مىشناسند، از این زبان خیلى خوب استفاده مىکنند و خلاصه همه اسباب بزرگى را دارند، فقط آنچه ندارند، خود بزرگى است یعنى اندیشه و تفکر شاعرانه.
مسأله دیگر اینکه مردمگرایى چون در سطح زبان است، اثر ماندگارى در عواطف ندارد: اول خیلى جلب توجه مىکند، ولى بعداً فراموش مىشود. به بیان دیگر، مردمگرایى عواطف را فقط تحریک مىکند، در حالى که وظیفه یک شعر خوب تسخیر عواطف است نه تحریک آن.
آنچه شعر را ماندگار مىکند، در قدم اول اندیشه است، بعداً تخیل و بعداً موسیقى و زبان. و مىدانیم که مردمگرایى فقط کارى زبانى است. شاهد مدعاى ما هم رباعى امروز است. شاید عجیب باشد، ولى واقعیت این است بهترین رباعىهاى این دهه، همان رباعیات معدودىاند که به مردمگرایى متکى نیستند، مثل این دو نمونه از حسن حسینى:
اى دست تو سازنده دلهاى بزرگ
اى عشق! نوازنده دلهاى بزرگ
من منتظرم تو را که تشریف غمت
داغى است برازنده دلهاى بزرگ
در پرده سوز و ساز هم مىخندیم
با داغ درونگداز هم مىخندیم
چون لاله نوشکفتهاى در باران
از گریه پُریم و باز هم مىخندیم[۱۲]
و دیگر اینکه مردمگرایى ـ البته به همین صورت پیشپاافتادهاش که به ضربالمثلها خلاصه مىشود ـ سخت قابل تقلید است. ما در شعر امروز فراوان از آن داریم و همین که خیلىها مىتوانند این تکنیک را به کار بگیرند، نشان مىدهد کار چندان مشکلى نیست. این خود از ارزش کار مىکاهد.
و بالاخره ارزش مردمگرایى فقط در زبان اصلى است و با ترجمه شعر به زبانهاى دیگر، از میان مىرود. این «ترجمه پذیرى» یک ملاک معتبر براى شعر است حتى اگر قصد ترجمه نداشته باشیم. اصولاً قابلترجمه بودن شعر، خودش نشان خواهد داد که اثر تا چه حد از اندیشه و تخیل برخوردار است.
امّا صرف نظر از همه مسایل، مردمگرایى به خاطر همان پلى که بین هنرمند و مردم برقرار مىکند ارزشمند و لازم است، البته اگر به صورت اصولى و ریشهاى به کار رود. منظور از ریشهاى آن است که شاعر صرفاً به استفاده از کنایهها و ضربالمثلها تکیه نکند بلکه بکوشد کلیت بافت زبان را به زبان مردم نزدیک کند و مهمترین کار در این راستا، سالم به کار بردن زبان است، یعنى اجزاى جمله درست در سر جاى خودشان قرار گیرند و کلمات به صورت دست و پا شکسته ادا نشوند. مثلاً شاعر به جاى «چاه» نگوید «چه» و به جاى «که از» نگوید «کز» و به جاى «از» نگوید «ز».
خیلىها با همه گرایشى که به زبان راحت و صمیمى داشتند از این سلامت زبان غافل ماندند، مثلاً شاعر این رباعى:
آن روز که آهنگ سفر داشت حسین
از راز شهادتش خبر داشت حسین
از بهر سرودن یکى قطعه سرخ
هفتاد و دو واژه در نظر داشت حسین[۱۳]
از تعبیر مردمى «در نظر داشتن چیزى» استفاده کرده امّا در عین حال در مصراع اول آن «از بهر» و «یکى» را آورده که خارج از دایره زبان مردم امروز است. این خیلى به رباعى لطمه زده.
یا احمد عزیزى با آن زبان راحتش انتظار نمىرود از این شکستگىها داشته باشد، و دارد:
تو رسولى از براى شعر من
در سکوت تو حراى شعر من
کس ز باغ خلوت ما گل نچید
هیچ کس دانایى ما را ندید
زان که قلبت خانقاه نور نیست
خون تو رنگینتر از منصور نیست
آن که از درد سرودن آگه است
نشهاى زین بنگ بودن آگه است
مر على را بیعت احمق چه کار؟
پیر باطل با جوان حق چه کار؟[۱۴]
حتّى سهیل محمودى هم که شعرش به صمیمیت معروف است، از این «ز»هاى ناخوشایند دارد و گاهى زیاد هم دارد:
به پشت پنجره خشکیده شمعدانىها
نمانده هیچ نشانى ز ارغوانىها
بیا ز تابش گرم کویر بگریزیم
به زیر سایه انبوه مهربانىها
ز روزمرّگى لحظهها دلم پژمرد
که من ملولم از این گونه زندگانىها[۱۵]
ولى خوب است نمونههایى هم از زبان بدون شکستگى بیاوریم تا پنداشته نشود که از امرى غیرممکن سخن مىگوییم. بعضى از غزلهاى سلمان هراتى و علیرضا قزوه چنین است مثل این غزل سلمان که کاملاً از سلامت زبان برخوردار است و این سلامت زبان، خیلى مهمتر از دیگر جلوههاى مردمگرایى است:
پیش از تو، آب معنى دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
امّا دریغ زَهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بىبهار
حتّى علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمق زمین شانه بهار
بى تو ولى زمینه پیدا شدن نداشت
دلها اگر چه صاف، ولى از هراس سنگ
آیینه بود میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهاى به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت[۱۶]
حرکت مردمگرایانه با همه ضایعاتش، به هرحال لازم و اجتناب ناپذیر بوده و ارزشمند است. شاعران امروز، ساختمان قدیمى و کلنگى زبان قدیم را خراب کرده و دوباره به سطح زمین (زبان مردم) رسیدهاند. این خراب کردن لازم بوده، ولى باید بناى دیگرى ساخته شود و ساخته خواهد شد. قطعاً در آینده شاعران از این زبان ساده و صمیمى هم ملول شده و به سوى نوعى زبان فاخر خواهد رفت که لزوماً زبان شعر خراسانى نیست، امّا به هرحال از نوعى فخامت و برترى نسبت به زبان محاورهاى برخوردار خواهد بود. مىتوان، پیشبینى کرد که آثارى از مردمگرایى که اصیلتر است ـ مثل همان سلامت زبان ـ را در آن خواهیم دید.