Blog
امروز با بیدل، قیامت کرد گل
گزیدهای از یک غزل بیدل
این غزل یکی از بهترینهای بیدل است. اصل غزل ۱۴ بیت است. حدود نیمی از آن عاشقانه است و نیمی دیگر پندآموز و عبرتانگیز. من در اینجا فقط چند بیت عاشقانهاش را استخراج کردهام.
قیامت کرد گل، در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح محشر، زیر لب خندیدنت نازم
«گل کردن» در اینجا یعنی «ظهور کردن»، «آشکار شدن». میگوید تو همین که در پیراهن بالیدی، قیامتی آشکار شد و با یک زیر لب خندیدنت همۀ دنیا زنده شد. انگار شور محشر برپا شده باشد. این که تبسم یا خندۀ معشوق جهانی را برانگیخته باشد، باز هم در شعر بیدل سابقه دارد.
یک خندۀ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ریزد گر بار دگر خندد!
در آغوش نگه، گِرد سر بیتابیات گردم
به تحریک نفس، چون بوی گل گردیدنت نازم
تو در آغوش نگاه ما هستی، ولی این قدر حیا و لطافت داری که در همان حال هم بیتاب شدهای. انگار تو را به واقع در آغوش گرفته باشیم. و با یک نفسی که از ما بر تو میخورد، همچون بوی گل پریشان میشوی. بیدل در جایی دیگر هم میگوید که در مقام ادب، همین وا کردن مژگان به سوی معشوق هم مثل در آغوش گرفتن اوست:
آنجا که ادب قابل دیدارپرستی است،
واکردن مژگان کم از آغوش نباشد
عتاب بحر رحمت، جوشِ عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
همین که معشوق عتابی به عاشق میکند، نشان توجه است و برای عاشق کافی است، حتی اگر گناهش بخشیده نشود. اگر توجه نداشت که همین عتاب را هم نمیکرد.
نامحرم کرشمۀ الفت کسی مباد
باب ترحّمیم، زمانی عتاب کن
مصراع دوم متناقضنمایی زیبایی دارد، نبخشیدن گناه بیگناهان. ولی چرا حتی گناه بیگناهان را هم نمیبخشند؟ شاید برای این که آنها را وابسته و محتاج خویش نگه دارند. چه بسا که عاشق برای بخشیدهشدن گناهش ناچار به التماس بیشتر شود، چیزی که معشوق را بسیار خوش میآید.
تغافل در لباس بینقابی؟ اختراع است این
جهانی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
«اختراع» یعنی چیز عجیب و شگفت. میگوید تو از طرفی بینقاب به میدان آمدهای و دلها را ربودهای و از طرفی به آنها کممحلی میکنی. گویا جهانی را به شور آوردهای، ولی حال خود را به نشنیدن میزنی. بیدل در جایی دیگر هم میگوید
جهانی نقش بستی، لیک ننمودی به کس، بیدل
به این حیرت چه مکتوبی، که نتواند خواند عنوانت
کیم من تا بنازم بر خود از اندیشۀ نازت؟
به خود نازیدنت نازم، به خود نازیدنت نازم
این که عاشق حتی اندیشۀ معشوق را در ذهن بپرورد هم جای به خود نازیدن دارد. ولی او آن قدر خود را حقیر میپندارد که به خود حتی این اجازه را هم نمیدهد. میگذارد که معشوق، خودش به خود بنازد.
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه میداند؟
دلت در دست و از من حال دل پرسیدنت نازم
وقتی دل مرا بردهای و آن را در دست داری، دیگر احوال دل پرسیدن چه معنی دارد؟ آن دل که در دست توست، همانند قطرهای که به دریا وصل شده باشد. پس تو خود رموز آن را بهتر میدانی.
تغافل صد نگه میپرسد احوال منِ بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
تغافل یعنی کممحلی. ولی گویا این معشوق، چندان هم بیعنایت نیست و با همین تغافل هم احوال عاشق را میپرسد، مثل کسی که چشمش را بر خاکساران بسته باشد، ولی زیر چشمی به آنها بنگرد. پس باز هم باید امیدوار بود.
دیکلمۀ بیتهایی از این غزل که شرح شد.