Blog
غفار یعقوبی و مهاجرتی دیگر
از بین ما جوانهای دهۀ هفتاد که تازه سر بدر آورده بودیم و هر یک مسیری میپیمودیم، عبدالغفار یعقوبی و بصیراحمد حسینزاده روزنامهنگار شدند.
ما گروهی بودیم که بعداً به اسم بچههای «درّ دری» معروف شدیم، هرچند وقتی ما شروع به کار کردیم، هنوز درّ دری ایجاد نشده بود، یعنی اوایل دهۀ هفتاد. در آن سالها نشریۀ «فریاد عاشورا» از نشریات جوان و فعال بود و غفار یعقوبی به زودی به آن پیوست و در آن تحرکی ایجاد کرد. و همان دوران، دوران طلایی فریاد عاشورا بود و یعقوبی مطالبی در آن منتشر کرد که در خاطر ما مانده است، از جمله یک مصاحبۀ جنجالی با آقای حسینپور مدیرکل امور اتباع وقت. ما همه میدانیم که آقای حسینپور چه سلوکی با مهاجرین داشت، در آن سالهای سیاه، و یعقوبی چه سخنانی از دهان او بیرون کشید.
در همان سالها، یعنی حوالی ۱۳۷۳ روزنامۀ توس مشهد یک صفحه ویژۀ افغانستان منتشر کرد. آن صفحه را اول به من سپردند و مثل همه کارهای مطبوعاتی من، رخوتناک و معمولی از کار درآمد، تا این که غفار به میدان آمد و مدیریت آن صفحه را به عهدۀ او گذاشتیم. این اولین بار بود که یک روزنامۀ ایرانی صفحهای ویژۀ افغانستان داشت و غفار از این جهت هم پیشکسوت است.
غفار در روزنامهنگاری بسیار جسور، خلاق و صاحب ابتکار بود. به دنبال سوژههای ناب میرفت و همیشه دوست میداشت که حرفهای نگفته را بگوید، حتی اگر بهایی سنگین داشته باشد.
غفار یعقوبی، محمدکاظم کاظمی. تهران، ۱۳۷۲، در حاشیۀ سومین مجمع شعر انقلاب اسلامی افغانستان.
من درست نمیدانم که او به دلیل همین اخلاق خود نتوانست در این جهانِ «آسته برو، آسته بیا»ی مطبوعات دوام بیاورد یا دلیلی شخصی داشت. این قدر هست که او به زودی از کارهای مطبوعاتی کنار کشید و دهۀ هشتاد را کاملاً در انزوا بود و درگیر کارهای اقتصادی. البته وقتی میگویم کار اقتصادی، تصور نکنید که او مثلاً صادرکنندۀ فرش بود. نه، همان کارگاه کفشدوزی که او آن را جدی گرفت و وسعت داد و پیشرفتهایی هم در آن داشت، تا این که دوران رکود اقتصادی در ایران پیش آمد و از طرفی فضای فرهنگی قدری باز شد. غفار کارگاه را تعطیل کرد و دوباره وارد میدان رسانهها شد، در اوایل دهۀ ۹۰ و مقارن با رویکرد ویژهای که بعضی خبرگزاریها مثل فارس و تسنیم به مسائل مهاجرین داشتند.
این یک مرحلۀ درخشان ولی کوتاه در کار مطبوعاتی غفار یعقوبی بود. او در پروندۀ «جان ایران، جان افغانستان» خبرگزاری تسنیم سهمی ویژه گرفت؛ سپس به بخش رسانۀ شورای فرهنگی افغانستانیهای مقیم ایران دعوت شد و مسئولیت سایت «مهاجر آنلاین» را به عهده گرفت. گذشته از این که برنامۀ «چند متر مکعب عشق» را با شایستگی مدیریت کرد.
از مدیریت گفتم. یک ویژگی مهم غفار، علاوه بر استعداد و توان روزنامهنگاری، مدیریت است، چه فرهنگی، چه اقتصادی و چه تشکیلاتی. در این زمینه بسیار فعال، خستگیناپذیر، صاحب ابتکار و جدی است. جدیت او در کارش، همه را بیچاره میکند، چون آنچنان برای کار مایه میگذارد که دیگرانی که در کنار اویند، گاهی خسته میشوند و میبُرند.
در این سالها هر وقت که یک کار اجرایی داشتیم، غفار یعقوبی اولین مرجع ما بود، از انتقال دفتر درّ دری بگیرید، تا مدیریت غرفههای افغانستان در نمایشگاه کتاب و مطبوعات و هماهنگی سفرهای فرهنگی دوستان شاعر و نویسنده، تا کارهای شخصی مثل بردن حکم جلب یک نفر به در منزلش، که در این مورد من خاطرهای دارم.
ما به خاطر مسائل خانۀ ما، قرار بود از فروشنده شکایت کنیم و شکایت هم کردیم. حالا مانده بودم که حکم جلب طرف را چطور به در خانهاش ببرم، منِ کمرو و کمجرأت. پس دست به دامن غفار یعقوبی شدم که با افسر کلانتری به در خانه طرف برود. بنده خدا به آن افسر گفته بود: «حالا خودت آمدی کافی بود. چرا یک مأمور لباس شخصی با خودت آوردی.» با توجه به قد و قواره و فیزیک چهرۀ غفار، فکر کرده بود این کدام مأمور بلندپایۀ لباس شخصی است. (غفار از این جنس خاطرات بسیار دارد که خیلی دوست دارم باری آنها را بنویسد، مثلاً موردی را که یک مأمور انتظامی در ترمینال را توبیخ کرده بود و طرف از ترس نپرسیده بود که خودت چهکاره هستی.)
خلاصه این را میخواستم بگویم که جرأت، اعتماد به نفس، ابتکار و برش اجرایی غفار یعقوبی، خیلی مساعد بود برای این که او یک مجموعه فرهنگی را مدیریت کند. ولی دریغ که این جوّ کنونی، بیشتر آدمهای محافظهکار و کمتحرک میطلبد.
از وقتی غفار گفت که عازم مهاجرتی دیگر است، حتی یک بار نگفتم که «نه، نرو» هرچند برایم خیلی سخت بود. امروز یکی از دوستان گفت که «راضیاش کنید که نرود.» و من گفتم «اگر من بخواهم کسی را راضی کنم، به رفتن راضی میکنم.» درست است که رفتن هر یک از این آدمها برای ما ضایعهای بزرگ است، ولی ماندنشان ممکن است برای نسل بعدی یعنی فرزندانشان ضایعه باشد. غفار یعقوبی، بصیراحمد حسینزاده، ابوطالب مظفری، حسین حیدربیگی، حسن حسینزاده، محمدحسین فیاض، قنبرعلی تابش و دیگر جوانهای دهۀ هفتاد، فرزندانی دارند که اکنون به مرحلۀ رشد و ثمردهی رسیدهاند. خیلی از این جوانها از تحصیل بازماندند. بسیاری از اینها با همه استعدادهایشان در بعضی رشتهها، از پیشرفت محروم شدند. فرزند بصیراحمد حسینزاده یک بار به دست نیروی انتظامی افتاد به خاطر کار در بازار. فرزندان مظفری کارهای سخت میکنند. فرزند محمدحسین فیاض استعداد قرآنی داشت، در مسابقات راهش ندادند، از همه چیز دلزده شد. فرزند دیگرش فوتبالیستی خوب بود، در مسابقات دانشآموزی قبولش نکردند، راهی افغانستان و سپس اروپا شد.
نسل ما نسل عجیبی بود. باری رنج خویش را کشید و آواره شد. رنج کار، رنج دورماندن از تحصیل، رنج تحقیر، رنج بیهویتی. باری دیگر رنج والدین را کشید. غفار یعقوبی چند سال با بیماری پدر و مراقبت از او گذراند. و حال باید رنج فرزندان را بکشد و آنها را از این لجۀ مخاطره به ساحل امنی برساند، که البته آنجا هم برای فرزندان ساحل امن است و برای پدران، زندان غربت و بیزبانی و افسردگی.
محمدکاظم کاظمی، غفار یعقوبی. بهار ۱۳۹۳، درۀ آل. اردوی تفریحی دوستان درّ دری.
کوچ دوبارۀ این نسل برای کشور ما یک ضایعه است. ای کاش کشور به امن و آرامشی میرسید که اینان میتوانستند برگردند و مصدر خدمت باشند. یا لااقل این امکان بود که بدون دغدغههای معمول مهاجرت، در همین ایران بمانند. بالاخره برگشت از ایران به کشور، بسیار سهلتر است و ممکنتر، تا بازگشت از اروپا.
بله، خلاصه این که غفار یعقوبی در حالی میرود که ما حتی نتوانستیم بگوییم «نرو». موقعیت دشواری است. تو ناچاری دقیقاً پای روی دلت بگذاری. و او میدانم که بیش از همه ما این ناگزیری را تجربه کرد، چون این آدم با آن فیزیک بدنی به ظاهر خشک و خشن، دلی مثل گنجشک دارد. بیش از همۀ ما پایبند این رفاقتهاست و بیش از همه ما وفادار به این محبتها.
واپسین عکس غفار یعقوبی در مشهد. پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵، پس از مراسم تودیع او در دفتر درّ دری.
یاران قدیم آخرین لحظه را به خنده میگذرانند و حسن حسینزاده میکوشد حتی برای لحظاتی مانع رفتن شود.
از راست: بصیراحمد حسینزاده، محمدکاظم کاظمی، ابوطالب مظفری، غفار یعقوبی، حسن حسینزاده.
عکس: سید جمالالدین سجادی