شعر: بیدل
از عزّت و خواری نه امید است و نه بیمم
من گوهر غلتان خودم، اشک یتیمم
منظور روزگار نگشتیم، ایمنیم
ما را که برنداشت، چهسان بر زمین زند؟
سربرهنه نیستم، دارم کلاهی چارترک
ترک دنیا، ترک عقبا، ترک مولا، ترک ترک
دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا
طور ادبم، سرمۀ آواز کلیمم
ادب نه کسب عبادت، نه سعی حقطلبی است
به غیر خاکشدن، هرچه هست، بیادبی است
چشمی نگشودم که به زخمی نتپیدم
عمری است چو عبرت به همین کوچه مقیمم
بیدل، نیم امروز خجالتکش هستی
چون چرخ، سرافکندۀ ادوار قدیمم