Blog
پایانبازی

منتشرشده در آخرین شمارهٔ مجلهٔ «سه نقطه». شمارهٔ ۵۱، اسفند ۱۴۰۲
قصه بسیار است بیدل، بر خموشی صبر کن
سعی هر علم و عمل اینجا به پایان میرسد
شاید اولین «پایان»ی که دیدم، پایان پادشاهی در افغانستان بود و من ششساله بودم. در تیرماه ۱۳۵۲ روزی برادرم به خانه آمد و گفت که افغانستان جمهوری شده است. البته جمهوریت افغانستان هم به تعبیر یکی از مورخان مملکت، «جمهوری تاجدار» بود. بگذریم. به خاطرم هست که باری در خانه بحث شد که آیا یکوقتی ایران هم جمهوری خواهد شد؟ و من عقیده داشتم که ایران جمهوری نخواهد شد. چرا؟ به این دلیل مبرهن که ایران «شاهنشاهی» است یعنی یک مرحله بالاتر از شاهی است. باید اول یک مرحله پایین بیاید و «شاهی» شود و بعد جمهوری شود. شما تصور بکنید ذهن ما چقدر ساده و بسیط بود. در همانسالها بود که این پرسش سخت فلسفی هم برایم مطرح شده بود که این آدمهایی که در فیلمهای سینمایی کشته میشوند، چطور راضی میشوند که بخاطر بازی در یک فیلم، کشته شوند؟ و البته باز یک پاسخ هم برایش یافتم. شاید اینها محکومان به اعدام هستند. به آنها پیشنهاد میکنند که بجای اعدام، بیا در فلان فیلم بازی کن و کشته شو که فیلم هم بازی کرده باشی. شاید عجیب باشد ولی فهم ما بچههای آنزمان از جهان و مسائل آن در همین حد بود. حالا شما فکر کن ما بچههای آنزمان بزرگ شدیم و استاد کاظمی شدیم. بچههای حالا چه خواهند شد.
بههرحال بهزودی پایان آن «شاهنشاهی» را هم دیدیم بدون اینکه یک پله پایین آمده باشد و «شاهی» شده باشد. و امروز ۱۲ بهمن است؛ درست ۴۵ سال بعد از آن پایان (جهت درج در پرونده).
نتیجه اخلاقی: برای پایینآمدن، لازم نیست پلهپله پایین بیایی. آن ترقی است که پلهپله است. سقوط میشود ناگهانی باشد (جهت درجنکردن در پرونده).
ما در افغانستان پایان جمهوری را هم دیدیم بهدست کمونیستها. ولی آنهم پایان نبود و آغاز شورش و جنگ و ناامنی بود که تا امروز ادامه دارد. در ۱۳۷۱ و با پایان حکومت کمونیستی، جنگهای بین مجاهدین شروع شده بود. و بیسبب نبود که عبدالقهار عاصی نام کتابش را که چشمدیدهایش از وقایع این ایام بود، «آغاز یک پایان» نهاد؛ البته به پیشنهاد محمدحسین جعفریان.
واقعیت این است که خیلی از این پایانها بیپایان بود. یکی از اینها برای من، پایان تحصیلات بوده است که در عالم واقع در سال ۱۳۷۰ پایان یافت؛ ولی در خوابهای من تا هنوز ادامه دارد. یکی از خوابها و بلکه درست بگویم کابوسهای من، این است که نزدیک امتحانات ترم شده و من نهتنها بعضی درسها را نخواندهام که حتی کلاسهایش را هم نرفتهام و جزوههایش را هم ندارم. جالب است که از بس این خواب را دیدهام، در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده است که «من که لیسانس گرفتهام. پس چرا نگران هستم؟» مدتی در عالم خواب، خودم را با این احساس نهادینهشده تسلی میدادم تا اینکه خوابها هم «جهش» پیدا کردند. حالا که خواب میبینم، داستانش این است که درست است که درس را تمام کردهام، ولی دوباره یکدوره دیگر را شروع کردهام و انگار میخواهم یک لیسانس دیگر بگیرم. خوب چه کاری است این؟ از آن لیسانس چه خیری دیدم که از بعدی ببینم؟ ولی این خوابها همچنان بیپایان و جزء سنت جاری زندگی من شدهاند، که البته چند سالی است خواب جاماندن از قطار و هواپیما و دیرشدن جلسه و امثال آن هم اضافه شده است.
اما برای تقریب به بحث جاری، قدری هم به پایانهای مطبوعاتی بپردازم که بهقول معروف «حلال شود». یک پایان تلخ برای ما و بلکه برای جامعه مطبوعاتی افغانستان، پایان فصلنامه «درّ دری» بود که منتهای تلاش ما بود در کار فرهنگی و مطبوعاتی برای افغانستان. در دری به گواهی دوست و دشمن، بهترین نشریه فرهنگی افغانستان بود در زمان خودش. در شماره ۱۳ بهدلایل تشکیلاتی تعطیل شد؛ چون مؤسسهای که متولی آن بود، اعلام کرد که دیگر برای تداوم آن آمادگی ندارد. (فکر میکنم در اینجا یکجورهایی همذاتپنداری بشود بین ما و شما) ولی ما از رو درنرفتیم. بچههای هیئت تحریر، بر آن شدند که خودشان مجله را ادامه دهند و بهاینصورت «خط سوم» آغاز شد (ادامه همذاتپنداری). البته اینهم به نحسی ۱۳ گیر کرد و به پایان رسید. اینبار دلیل تعطیلی، دلیلِ معمول و همیشگیِ تعطیلیهای نشریات مستقل بود. میخواستیم نشریه خودگردان شود، و نشد. و به این نتیجه قطعی رسیدیم که یک نشریه، نمیتواند خودگردان شود؛ مگر اینکه بتواند کاری کند که خود را بگرداند (از کرامات شیخ).
اما من این پایان را پایان نمیبینم؛ همچنانکه خوابهایم پایان ندارند. چرا؟ چون مجموعهای فعال و صاحبانگیزه و جوان و بابصیرت و انقلابی است (جهت درج در پرونده آنان). حوزه کار را گسترش دادهاند و کارشان تکمحصولی نبوده است. شاید کارهای مطبوعاتی ما که به پایان رسید، بدینسبب بود که تکمحصولی بود و آنهم محصولی که فقط خرج دارد، یعنی مجله. مجله هم که ماشاءالله دور از جان، رویمبهدیوار، شکمبه گاو است. هم هرچه مطلب داری میبلعد هم هرچه پول داری ایضاً میبلعد. طبیعتاً مطالب آن شیر میشود و پولها هم ادامه مسیر معده را میپیماید.
قرار است این سهنقطه «پایاننامه» باشد، درباره چیزی که بارها آن را تجربه کردهایم، هرکدام ما بهنوعی. و من به نظرم آمد که قدری «پایانبازی» کنم (با پایانِ بازی اشتباه نشود) اما بههمیندلایل که گفتم (حالا نه که خیلی هم دلیل آوردم) من قائل به پایان کار سهنقطه نیستم. وقتی تو اندازه یک قفسه سهنقطه منتشر کرده باشی، درحالیکه روی پای خودت ایستادهای، بعد از این هم میتوانی. یعنی نمیتوانی که نتوانی. آدم مطبوعاتی نمیتواند آسوده بنشیند، که بهقول شاعر:
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که پایانه نداریم
ما بنده اهل قلم و اهل کتابیم
شادیم که اخلاق خدایانه نداریم
این بندگی ما، سبب زندگی ماست
هرچند که یارانه و رایانه نداریم